عهد آدم

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی نه خالی ! نه خواب و خیالی

من ای حسن مبهم تو را دوست دارم 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما

تو را دوست دارم ؛ تو را دوست دارم

دستور زبان عشق

 دست عشق از دامن دل دور باد !

می توان آیا به دل دستور داد ؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود : ایست !

باد را فرمود : باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

دیروز ؛ امروز ؛ فردا !؟

دیروز

ما

زندگی را

بازی گرفتیم .

امروز  ؛ او

ما را

فردا ؟

اتفاق نیفتاده

توی که به قول خودت ساده ای

چه کاریست این دست ما داده ای

دلی را که بردی به دوز و کلک

دوباره به من پس فرستاده ای

بیا واقعا راستش را بگو

چرا بادل من چپ افتاده ای

نگفتم نگهداریش مشکل است ؟

نگفتی که صد در صد آماده ای ؟

نباید ترا پیش بینی کنم

تو یک اتفاق نیفتاده ای

 خلیل جوادی

دست هامان نرسیده است به هم ...

از دل و دیده ؛ گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ؛

آری ؛ ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

***

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ؛

بی گمان دست گران قدر تر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ؛ دستاوردست !

هر چه اسباب جهان باشد ؛ در روی زمین ؛

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین !؟

***

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوش ترین مایه دلبستگی من با اوست .

***

در فرو بسته ترین دشواری ؛

در گران بار ترین نومیدی ؛

بارها بر سر خود ؛ بانگ زدم :

هیچت از نیست مخور خون جگر ؛

دست که هست !

بیستون را یاد آر ؛

دست هایت را بسپار به کار ؛

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی ست ؛

دست هایی که به هم پیوسته ست !

به یقین ؛ هر که به هر جای ؛ در آید از پای

دست هایش بسته ست !

***

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ؛

دانی ؛ دست ؛

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست !

لحظه ای چند که از دست طبیب ؛

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

***

چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست ؛

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشگر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

***

دست گنجینه مهر و هنر است ؛

خواه بر پرده ساز ؛

خواه در گردن دوست ؛

خواه بر چهره نقش ؛

خواه بر دنده چرخ ؛

خواه بر دسته داس ؛

خواه در یاری نابینایی ؛

خواه در ساختن فردایی !

***

آنچه آتش به دلم می زند ؛ اینک ؛ هر دم

سر نوشت بشر است ؛

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ؛ ولی

دست هامان ؛ نرسیده است به هم ...!

فریدون مشیری