دلی در آتش

چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم


که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم


به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن


که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم


شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست


که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم


به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست


چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم


وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان


چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم


در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد


نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم


بر آر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی


که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم


ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان


دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم


چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز


ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم

استاد ابتهاج (سایه)

می کشد مرا

بعد از تو این دل نگران می کشد مرا
صدها هزار حدس و گمان می کشد مرا
رفتی سوار بنز پسرخاله ات شدی
دارد عجیب سوزش آن می کشد مرا!
با من نمی پری به درک ضایعم نکن
جان تو طعنه دگران می کشد مرا
روزی دو نخ به عشق تو سیگار می کشم
این نیکوتین و این قطران می کشد مرا
دیگر ز کم محلی تو عقده ای شدم
این عقده می شود سرطان، می کشد مرا
بر فرض هم که سر به خیابان گذاشتم
این چشم های چشم چران می کشد مرا
این دفعه توی کوچه ببیند اگر مرا
دارم یقین که مادرتان می کشد مرا
گر لنگه کفش مادرتان هم اثر  نکرد
مامان من به زخم زبان می کشد مرا
وقتی که نیستی کشدم درد انتظار
وقتی که می رسی هیجان می کشد مرا
از این مواردی که برایت شمرده ام
آخر یکی خلاصه بدان می کشد مرا
در سر اگرچه شوق وصالت نمانده است
عشق تو در دل است و همان می کشد مرا!

عباس احمدی

اسلام علیک یا ثارالله

اي‌ امام‌ هدا سلام‌ عليك‌ وي‌ سراپا وفا سلام‌عليك‌
بر زمين‌ شاه‌ و بر فلك‌ ماهي‌ نور ارض‌ و سما، سلام‌ عليك‌
خادمت‌ جبرئيل‌ و ميكائيل‌ مركبت‌ مصطفا، سلام‌ عليك‌
عاصيان‌ را اميدگاه‌ تويي‌ شاه‌ روز جزا، سلام‌ عليك‌
جگر مرتضي‌، وليِ خدا جان‌ خيرالنّسا، سلام‌ عليك‌
كشتي‌ نوحِ بردبار تويي‌ ناخدايت‌ خدا، سلام‌ عليك‌
بلبل‌ و قمري‌ تو حور و ملك‌ سر و گلگون‌قبا، سلام‌ عليك‌
گلشن‌ آرزو ز فيض‌ تو سبز موج‌ بحر عطا، سلام‌ عليك‌
ميِ اين‌ هفت‌ خُم‌ به‌ دور تو عام‌ جام‌ گيتي‌نما، سلام‌ عليك‌
توبة‌ آدم‌ از تو يافت‌ قبول‌ اثر هر دعا، سلام‌ عليك‌
چمن‌آراي‌ مدحت‌، ابراهيم‌ اسمعيلت‌ فدا، سلام‌ عليك‌
پدرِ نُه‌ امام‌ پاك‌ تويي‌ سبع‌ اوليا، سلام‌ عليك‌
پرتو مهر توست‌ مشعل‌ مهر ماه‌ اوج‌ سخا، سلام‌ عليك‌
مرهم‌ جان‌ خستة‌ محسن‌ درد دل‌ را دوا، سلام‌ عليك‌

چرا؟

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!

جای "بنشین" و "بفرما"- "بتمرگی" گفتند..!...
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟

"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!

دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!

چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟

شادی_صندوقی

سکوت

پشت سر خستگی راه و بیابان سکوت

پیش رو کوچه بن بست و خیابان سکوت

مثل یک جمله به پایان خودم نزدیکم

منتظر منتظر نقطه ی پایان سکوت

من و این دفتر شرجی زده از بس پی شعر

خیره بر خویش نشستیم در ایوان سکوت

منتشر می شود از ما به همین زودی ها

حجمی اندازه ی دل تنگی دیوان سکوت

ناودان ها همه خاموشتر از من شده اند

من و بی چتر ترین پرسه و باران سکوت

شانه های تو اگر بود سر پر شورم

اینچنین خسته نمی ماند، به دامان سکوت

کوله بارت بربند !

کوله بارت بربند !

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد

که به مقصد برسیم

بشناسیم خدا را و بفهمیم

که یک عمر چه غافل بودیم

می شود آسان رفت

می شود کاری کرد که رضا باشد او

ای سبک بال در این راه شگرف

در دعای سحرت 

در مناجات خدایی شدنت

هرگز از یاد  نبر من جا مانده بسی محتاجم

رمضان مبارک  التماس دعا

 

با ادب ها

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را
دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را
بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

     نجمه زارع

شکست

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

نشانه

من از دیار غربت بی مقصد و بهانه

با درد می گریزم تا انزوای خانه

در کوچه های مهتاب ؛ آثار شادمانی

بر چهره ای نروید جز اشک غمگنانه

از ماجرای من هم کس با خبر نگردید

اینجا کسی ندارد از هیچکس نشانه

خواندم ز باغ حیرت از برگ برگ پاییز

در چهره شقایق اندوه صد فسانه

با این غریو طوفان چه می کنی ؛ سر انجام

ای مرغ بی پر و بال ؛ گم کرده آشیانه !

مستان لاابالی ؛ در کوی می فروشان

از حال ما ملولند یا از می شبانه ؟

آهنگ کوچ مرغان آغاز رفتن ماست

چون آه بی سرانجام از گردش زمانه

ماییم و اشک سردی بر گونه های زردی

کز یاد رفته ؛ آنهم ؛ بی نام و بی نشانه

آثار شبنمی کو در جویبار مهتاب

بر شاخه ای نروید بی روی تو جوانه 

بخشی از مثنوی مرثیه

پیش روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟

ناجوانمردا که بر اندام مرد
زخمها را دید و فریادی نکرد

پیر دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟

سینه می بینید و زخم خون فشان
چون نمی بینید از خنجر نشان؟

بنگرید ای خام جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگر این خواب افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرم جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خونها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید

کجروان با راستان در کینه اند
زشت رویان دشمن آیینه اند

آی آدمها این صدای قرن ماست
این صدا از وحشت غرق شماست

دیده در گرداب کی وا می کنید؟
وه که غرق خود تماشا می کنید

 هوشنگ ابتهاج

بعد از نیما

بعد از نیما (پس از درگذشت نیما، هوشنگ ابتهاج غزلی در رثای دوستش نیما، خطاب به شهریار سرود)...
شهریار نیز در پاسخ به سایه غزلی با مطلع «سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟» سرود.

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان

پاسخ شهریار:

«
سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟

ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

نفرین به جام اوّل

عـمـری برای وصلش چشم انتظار باشی
آن وقت پیش چشمش بی اعتبار باشی

این منتهای درد است، سوزان و سینه فرسا
نه لاله نه شقـایق، باید چـنار باشی...!

باید که چشم خود را بر آبرو ببندی
وقتی که دست خالی، پای قمار باشی

آیینۀ غرورم جفتِ عزیز من بود
گفتی که بشکن آن را تا بی شمار باشی

نفرین به جام اوّل کز عشق سرکشیدم
آه از لبی که پیشش بی اختیار باشی

پای گلایه مگذار، واللّه دست من نیست
تا کفرهم بگویی وقتی خمار باشی

 

دعایت می کنم


برای همه جوانها و پسر و دختر م

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

 

ترسو تویی

میدونم دلت نسوخته واسه این ساده دلم
حالا موندم توی فکر برای حل مشکلم
نمیدونم چی بگم تا غصه مو باور کنی
چی بگم از راه بیای تنهاییامو سر کنی
چی بگم مثل قدیم لبات به خنده وا بشه
دل میخواد هر چی غمه از دل تو جدا بشه
دوست دارم قهقه خنده ات دیوارو بلرزونه
همه عالم بدونن ماتم ازت گریزونه
اما انگار چند روزه صدای خنده ات نمیاد
منو انداختی بیرون از خاطر و از دل و یاد
شنیدم عاشق شدی عاشق از ما بهترون
ما رو کاشتی این وسط رفتی خودت با دیگرون
شنیدم عاشقشی زل میزنی توی چشاش
بش میگی دوستش داری هستی ات رو میریزی به پاش
یه روزی خوب جا تو وا کردی تو دل با خنده هات
اما زود پاتک زدی شاه رو گرفتی گفتی مات
گفتی تو بچه شدی از زندگی نمیدونی
گفتی تو دیوونه ای از عاشقی چه میدونی
آره اون مجنون تو قصه منم اما تو چی
اونیکه تا آخرش می خواست بمونه اون منم اما تو چی
حالا من هیچ چی نمیگم تا میخوای هوار بزن
بگو آرش آدمش نیست توی دنیا جار بزن
یه گوشه میخزم و بزرگ میشم قد میکشم
روزها و ثانیه های رو میشمارم خط میکشم
همه ی دنیا میشن گوش می شنون چی بهت میگم
حالا نوبت منه میام بیرون بهت میگم
تا چشات سختی رو دید منو بیرون کردی ز دل
حالا نوبت منه ترسو تویی ای بزدل !

آرش رشید قامت

با نام خوشت

بی روی تو رنگ بو نداریم

می در قدح و سبو نداریم

با نام خوشت همیشه مستیم

بی عشق تو آبرو نداریم

شب نیست که با دو چشم مستت

در میکده های و هو نداریم

از عشق تو با کسی نگفتیم

چون جرات گفتگو نداریم

با غیر اگر ترا ببینیم

با تو سر روبه رو نداریم

از هر چه به غیر عشق رویت

دیگر به دل آرزو نداریم

آب

گمانم کربلا بودی تو ای آب

نوای نینوا بودی تو ای آب

تو را حق مهر زهرا کرد اما

بکام اشقیا بودی تو ای آب

برای کشتن آل پیمبر

شروع ماجرا بودی تو ای آب

ز اهل کوفه گویا خو گرفتی

که بی مهر و وفا بودی تو ای آب

عطش در خیمه ها بیداد میکرد

چرا بی اعتنا بودی تو ای آب

تو بودی تشنه اکبر رفت میدان

چه بی شرم و حیا بودی تو ای آب

تو بودی جسم قاسم توتیا شد

چرا بیگانه گردیدی ز سقا

تو یار آشنا بودی تو ای آب

در وقتی که اصغر بال میزد

کجا بودی کجا بودی تو ای آب

ژولیده نیشابوری

 

می ترسم

 
از این جنگ و از این خونریزی و کشتار می ترسم
من از تهدید و این دنیای پر هشدار می ترسم
به خوابم دیده ام عشق و جهانی پر ز خوبی را
ز بودن در میان این همه دیوانه ی بیمار می ترسم
غرور و جهل و نادانی به جای عشق و آزادی
من از تبعیض و این افکار پر آزار می ترسم
پر از کابوس دیروزم ،هراس از دیدن فردا
من از طعم بد تارخ پر تکرار می ترسم
تفنگم بر زمین است و ندایم عشق و آزادی
که از رویای چشم پر غم نم دارمی ترسم
"مسعود غلامی 18شهریور 91"

دلم گرم است

دلم گرم است، می دانم

چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان، چون نور می آید


شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا، با آنکه میداند
گنه کارم


اگر رخ بر بتابانم
دوباره می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی، قهر نازیباست


چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است می دانم، که می داند
بدونِ لطف او، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی، اما

دلم گرم است، می دانم
خدای من، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند


دلم گرم خداوندی ست
که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر، کاسه آبی را، برای قمری تشنه


دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
که گر لایق بداند
روشنی بخشد، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا که بیند می رسد آن شب
که گویم عاشقش هستم؟


خداوندا، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم ده
خداوندا، مسلمانی عطایش کن
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را

دعایش می کنم آن عهد بشکسته
دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایش می کنم
آن سان دعایی
چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست


تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست؟
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیست


هزاران شرم باد بر من
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او و بی گمان
یکصد خدا دارم


چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم


الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
تو را آرامش شب ها گوارایت
نهال خنده مهمان لبانت

تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم


الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
برای تو، هزار و یک شب آرام و پر لبخند را
من آرزو دارم


تو را ای آرزویت، قفل بر لب ها
برای تو، کلید فهم معنای تفاهم آرزو دارم


تو ای با عشق بیگانه
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی، که مرگ مهربانی، آخر دنیاست


اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی
تفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردی


چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
اگر معنای آزادی، به یاد آری


نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
نمازت را ادای تازه میکردی

نمی دانم دگر باید چه می گفتم
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید، شاید بشنود دیوار.


 

سیب !؟

شعر اول را  حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

بعد  .  فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

بعد از سالها یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی به این دو تا شاعر  جوابی داده
که خیلی جالبه بخونید :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق این پندارند:
این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت

شب بی نهایت

  "خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی"

اما تو تک ستاره ای و من شب بی نهایتی

 

بگذار در کنار تو باشم اگر چه هست

در قلب تیره ام ثمر بی لیاقتی

 

صد بار دیده ای سر راهت نشسته ام

محتاج هر چه شد، شده یک بی تفاوتی

 

قبل از تو چهره ام چو گلی نوشکفته بود

حالا بمان، که نمانده شباهتی

 

حالا بمان که کشیدم هر آن چه بود

حالا که نیست سرزنشی یا ملامتی

 

باشد! تمام می کنم این عجز و لابه را

"خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی"

(فاطمه رجبی)

نیمه شعبان بر عاشقانش مبارک

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیآمد که نثارش باشیم !!؟؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد است

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

آگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم

بهجت العارفین

زیباترین قسم سهراب سپهری

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

 

عشق حق

دلخوش عشق شما نیستم من ای اهل زمین

عشق را در آسمان قلب و روح من ببین

عشق من در ذهن و در جان من است

عشق من تنها خدای ِ آسمان روشن است

عشق من یادش بود آرام دل ،

یاد او هر غصه ای را مرهم است

گر، به او دل خوش بدارم روز و شب

جان خسته کی فتد در تاب و تب ؟

گر سزاوار ره کویش شوم

فارغ از دنیا شده ، سویش روم

دل زقید بندها وا میشود

در بهشت اولینش باز ماوا میشود

مرغ دل تنها سبکبال و رها

رو بسوی عرش اعلا میشود

گل قالی

کاش آن گل بوته بی رنگ قالی میشدم

می گذشتی بر گلستانم شبی      شاید ملول

می نشستی خیره می ماندی به من

غرق در افکار و رویاهای دور

کاش دستی می کشیدی        روی گلبرگ دلم

می شنیدی آه بی جان مرا

کاش می دیدی گل بی رنگ قالی اطاق

آرزو دارد بمیرد زیر پات

میلاد حضرت محمد (ص)

او آمده تا روز کسی تار نباشد

بر دوش کسی بار کسی بار نباشد

شلاق ستم دست ستمکار نباشد

دل باشد و دلدار که اغیار نباشد

دین باشد و کس بنده دینار نباشد

کن با خبر آنرا که خبر دار نباشد

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

او آمده تا داد ز بیداد بگیرد

با داد توان از تن الحاد بگیرد

نا خوانده الف کلک ز استاد بگیرد

تا علم از او عمل یاد بگیرد

یاری ز خدا خواهد و امداد بگیرد

تا آنکه بشر حق خود آزاد بگیرد

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

او آمده تفسیر کند نو جلی را

جار بکند چشمه فیض ازلی را

از بن بکند نخل سیاه دغلی

اثبات کند جاذبه لم یزلی را

بر تخت ولایت بدهد جای ولی را

در سینه ما مهر زند مهر علی را

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

ژولیده نیشابوری

وصیت به فرزندان

 مباش در همه عالم امیدوار کسی

تو خود بکوش که ناید کسی به کار کسی

مقام جد و پدر هم منشاء مقام مدان

که افتخار نمایی به افتخار کسی

چو میوه زحمت خود به دوش شاخه مبند

رضا مشو که شوی در زمانه بار کسی

به استقامت پایت اراده کن فرزند

خجالت است نشستن به انتظار کسی

برو بسوی خدا کو بر آورد کارت

امیدواریت به حق باشد نه دیگری نه کسی

مجوی در همه عالم کمک به خود آباد

که نیست از خود بیگانه و کسی آباد

خسته ام، خسته ام…

خسته ام دیگر ازین فریاد ها
خسته از بی مهری و بی دادها

خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی

خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخِ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک

خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک

خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها

خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر

خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر…

خسته ام، خسته ام…

انشا

صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

شبنم از روی برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

زنگ تفریح را که پنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من این ست

"زنده یاد قیصرامین پور"

عشق چه می گقت ؟

با غم تو فارغم از کفر و دین

چشم تو سرچشمه عین الیقین

این همه گفتند : بیا و ببین

عشق چه می گفت ؟ بیا و ببین

فتنه ندیدم که ندیدم در آن

چشم کماندار تو را در کمین

دست من و دامن آن آستان

چشم من و گوشه  این آستین

ای همه غمهای تو خوش ؛ مرحبا

ای همه حزن  تو برین  ؛  آفرین

ای دل من دستخوش درد تو

جز غم تو هیچ ندارم  ؛  همین

سفر

اشک ز چشم من اگر می رود

یار عزیزی به سفر می رود

عاشقی و صبر ؟ مگر می شود

خاطره از یاد مگر می رود

تا برساند به تو پیغام من

این قلم از شوق به سر می رود

چون تو در آیی ز در   از اشتیاق

از سر من عقل به در می رود

حس غریبی است مشام مرا

حوصله کیست که سر می رود

راز لبت را که بگویم به خلق

رونق بازار شکر می رود

خلیل جوادی

 

عشق چه می گقت ؟

با غم تو فارغم از کفر و دین

چشم تو سرچشمه عین الیقین

این همه گفتند : بیا و ببین

عشق چه می گفت ؟ بیا و ببین

فتنه ندیدم که ندیدم در آن

چشم کماندار تو را در کمین

دست من و دامن آن آستان

چشم من و گوشه  این آستین

ای همه غمهای تو خوش ؛ مرحبا

ای همه حزن  تو برین  ؛  آفرین

ای دل من دستخوش درد تو

جز غم تو هیچ ندارم  ؛  همین

زنده یاد قیصر امین پور

امداد دوست

ای حسین (ع) فاطمه (س) امداد کن

از گدای خسته خود یاد کن

دل ز طوفان هوس ویران شده

خانه دل را بیا آباد کن

در دل بشکسته ام با دست خود

لطف کن میخانه ای بنیاد کن

جای می بر جام چشمم اشک ریز

با نگاهت خسته ای را شاد کن

ذکر یا زهرا (س) بگو در گوش من

تا دم مرگم مرا ارشاد کن

تا نگیرد خواب غفلت این دلم

بانگ هل من ناصرت فریاد کن

آن صفای کربلا را یا حسین (ع)

در دل آلوده ام ایجاد کن

همه حرف دلم

حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟

با توام ، با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست ..

چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :

دست بر میوه حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم :

بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

قیصر امین پور

 با خشونت هرگز...

سخت آشفته و غمگین بودم…

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،


دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

          با خشونت هرگز...

                   با خشونت هرگز...

عهد آدم

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی نه خالی ! نه خواب و خیالی

من ای حسن مبهم تو را دوست دارم 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما

تو را دوست دارم ؛ تو را دوست دارم

دستور زبان عشق

 دست عشق از دامن دل دور باد !

می توان آیا به دل دستور داد ؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود : ایست !

باد را فرمود : باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

دیروز ؛ امروز ؛ فردا !؟

دیروز

ما

زندگی را

بازی گرفتیم .

امروز  ؛ او

ما را

فردا ؟

اتفاق نیفتاده

توی که به قول خودت ساده ای

چه کاریست این دست ما داده ای

دلی را که بردی به دوز و کلک

دوباره به من پس فرستاده ای

بیا واقعا راستش را بگو

چرا بادل من چپ افتاده ای

نگفتم نگهداریش مشکل است ؟

نگفتی که صد در صد آماده ای ؟

نباید ترا پیش بینی کنم

تو یک اتفاق نیفتاده ای

 خلیل جوادی

دست هامان نرسیده است به هم ...

از دل و دیده ؛ گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ؛

آری ؛ ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

***

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ؛

بی گمان دست گران قدر تر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ؛ دستاوردست !

هر چه اسباب جهان باشد ؛ در روی زمین ؛

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین !؟

***

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوش ترین مایه دلبستگی من با اوست .

***

در فرو بسته ترین دشواری ؛

در گران بار ترین نومیدی ؛

بارها بر سر خود ؛ بانگ زدم :

هیچت از نیست مخور خون جگر ؛

دست که هست !

بیستون را یاد آر ؛

دست هایت را بسپار به کار ؛

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی ست ؛

دست هایی که به هم پیوسته ست !

به یقین ؛ هر که به هر جای ؛ در آید از پای

دست هایش بسته ست !

***

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ؛

دانی ؛ دست ؛

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست !

لحظه ای چند که از دست طبیب ؛

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

***

چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست ؛

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشگر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

***

دست گنجینه مهر و هنر است ؛

خواه بر پرده ساز ؛

خواه در گردن دوست ؛

خواه بر چهره نقش ؛

خواه بر دنده چرخ ؛

خواه بر دسته داس ؛

خواه در یاری نابینایی ؛

خواه در ساختن فردایی !

***

آنچه آتش به دلم می زند ؛ اینک ؛ هر دم

سر نوشت بشر است ؛

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ؛ ولی

دست هامان ؛ نرسیده است به هم ...!

فریدون مشیری

بیا ز سنگ بپرسیم

درون آینه ها در پی چه میگردی ؟

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم ؛

          زان که غیر از سنگ

کسی حکایت فرجام را نمی داند !

همیشه از همه نزدیکتر به ما سنگ است !

نگاه کن ؛

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

چه سنگ بارانی !  گیرم گریختی همه عمر ؛

کجا پناه بری ؟

                 خانه خدا سنگ است !

***

به قصه های غریبانه ام ببخشایید !

که من  ؛  که سنگ صبورم ؛

                             نه سنگم  و نه صبور  !

دلی که می شود از غصه تنگ ؛ می ترکد

چه جای دل که در این خانه سنگ  می ترکد !

در آن مقام  ؛ که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

چنان درنگ به ما چیره شد ؛ که سنگ شدیم !

دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .

***

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است !

بیا ز سنگ بپرسیم

نه بی گمان ؛ همه در زیر سنگ می پوسیم

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آیینه ها در پی چه می گردی ؟

فریدون مشیری

خوشه اشک

قفسی باید ساخت

هر چه گنجشک و قناری هست ؛

با پرستوها ؛

و کبوتر ها

همه را باید یک جا به قفس انداخت !

***

روزگاری است که پرواز کبوترها

در فضا ممنوع است .

که چرا

به حریم حرم جت ها خصمانه تجاوز شده است !

***

روزگاری ست که خوبی خفته است

و بدی بیدار است

و هیاهوی قناری ها ؛

خواب جت ها را آشفته ست !

***

غزل { حافظ } را می خواندم :

{ مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو }

تا به آنجا که وصیت می کرد :

{ گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو }

***

دلم از نام مسیحا لرزید

از پس پرده اشک

من مسیحا را بالای صلیبش دیدم

با سر خم شده بر سینه ؛ که باز

به نکو کاری ؛ پاکی ؛ خوبی

عشق می ورزید .

و پسرها یش را

که چه سان { پاک و مجرد } ! به فلک تاخته اند

و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند

و برادرها را خانه بر انداخته اند !

***

دود در{ مزرعه سبز فلک } جاری است ؛

تیغه نقره { داس مه نو } زنگاری است ؛

و آنچه { هنگام درو } حاصل ماست ؛

لعنت و نفرت و بیزاری است !

***

روزگاری است که خوبی خفته ست

و بدی بیدار است

و غزل های قناری ها

خواب جت ها را آشفته است !

***

غزل { حافظ  } را می بندم

از پس پرده اشک ؛

خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم

می بینم :

در دل شعله و دود

می شود { خوشه پروین } خاموش !

پیش خود می گویم :

عهد خود رایی و خود کامی ست ؛

عصر خون آشامی ست ؛

که درخشنده تر از خوشه پروین  سپهر

خوشه اشک یتیمان ویتنامی

فلسطینی

افغانی

عراقی

سومالی

 و....  است !؟

فریدون مشیری

امیر المومنین علی ( ع)

کوفه امشب چه ملال انگیز است

چه غم انگیز تر از پاییز است

کوفه گردیده سیه پوش امشب

با غم ودرد هم آغوش است

کوفه امشب چقدر تاریک است

گوئیا مرگ علی (ع) نزدیک است

رسد از دور به صد جوش و خروش

ناله طفل یتیمی بر گوش

گوید ای مادر غم پرور من

بنشین ساعتی اندر بر من

مادرا از چه نیاید پدرم

که کشد دست نوازش به سرم

آنکه می داد به گفتارم گوش

آنکه می برد مرا بر سر دوش

گوئیا دیده خطائی از من

که چنین کرده جدائی از من

دوست دارم که بیاید به برم

بنهد تاج محبت به سرم

ناگه از هاتف غیبش در گوش

گفت او را به دو صد جوش و خروش

آه دیگر زدل ریش مکش

انتظار پدر خویش مکش

بر سر سجده علی (ع) را کشتند

حجت لم یزلی را کشتند

ژولیده نیشابوری

ای دست خدا

ای سبز ترین ستاره دریاب مرا

ای وسعت بی کناره دریاب مرا

قربان دلت که کوفیان خون کردند

با آن دل پاره پاره  دریاب مرا

ای حادثه غدیر با حکم خدا

ای صبر هزار پاره دریاب مرا 

با یاس سفید تو چه کردند آقا ؟

می سوزم از این اشاره دریاب مرا

تاوان جهالت گروهی سفله !

و آن مردم بی قواره دریاب مرا

با دست دعا علی تو را می خوانم

ای دست خدا   هماره دریاب مرا

فرهاد

دلا شبها نمی نالی به زاری؟

دلا شبها نمی نالی به زاری؟!!!!!!!!!

   سر راحت به بالین می گذاری؟!!!!!!!

 تو صاحب درد بودی!

ناله سر کن  ، ناله سر کن!

خبر از درد بی دردی نداری

بنال ای دل  که رنجت ،  شادمانیست

بمیر ای دل  که مرگت ، زندگانیست 

دلی خواهم که از او  درد  خیزد

بسوزد ، عشق ورزد ، اشک ریزد

حریم دل   http://nasimemasiha.blogfa.com

ناله ی شبانه ی من

بشنو این ناله ی شبانه ی من
ناسزا کرده او روانه ی من
تا ابد حکمران فرداها
میدهد بوی غم ترانه ی من
قسمتم تا کی و کجا مردن
پیر شد حس نو جوانه ی من
می کشد نقطه ی امید مرا
شب سیه کرده اشیانه ی من
فاتحان زمین به غفلت و خواب
کهنه شد درد عارفانه ی من
فصل زرد زمین و فرطه ی شور
زخمه زد ترس بی بهانه ی من
می زند بانگ شوم تنهايی
یخ زد این قلب کودکانه ی من ...
مریم چراغی

بخوان ما را

بخوان ما را

منم پروردگارت
خالقت از  ذره ای نا چیز
صدایم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیك تر از تو، به تو
اینك صدایم كن
رها كن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پرو دگار پاك بی همتا
منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
 پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیكران دنیای تنهایان 
رهایت من نخواهم كرد

بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی كن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی یا صدایی، میهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را    

 تو خواهی یافت
كه عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
 آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاك باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
 تكیه كن  بر من
قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را
آشتی كن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را 
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم

تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم

كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
 ببینم، من تو را از در گهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
 آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا،با قطره اشكی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای، اما
كلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینك وضویی كن
خجالت میكشی از من
بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن
بدان آغوش من باز است
برای درك آغوشم
شروع كن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

 من نمی دونم این شعر را چه کسی گفته لطفا اگه کسی میدونه به م هم اطلاع بده تا نام شاعر را نیز اضافه کنم

با خدا باشیم چون او با ماست

نه مرادم نه مریدم

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

شادی

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست

با چشمهای روشنِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما :

یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر

شفیعی کدکنی

مجنون

يک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی ليلا نشست

عشق آن شب مستِ مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده ای

بر صليب عشق دارم کرده ای

جام ليلا را به دستم داده ای

وندر اين بازی شکستم داده ای

نيشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از ليلاست آنم می زنی

خسته ام زين عشق ، دل خونم نکن

من که مجنونم ، تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلای تو ... من نيستم

گفت ای ديوانه ليلايت منم

در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربَّت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

ديدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حريم خانه ام در می زنی

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 

آریایی نژاد

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان


همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجارفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم جوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت


از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت


از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند



به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم


بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن


اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است


بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

 فردوسی