غربت مجسم

ای غربت مجسم تاریخ یا علی

 وی ز آستین برون شده دست خدا علی

خلقت به یمن هستی تو آبرو گرفت

ای دست شسته از همه ما سوا علی

بر مشرق نگاه تو خورشید وام دار

مهتاب بر فروغ تو باشد گدا علی

 کعبه طواف دور مقام تو می کند

دارد صفا به کوی تو سعی صفا علی

مدیون ذوالفقار تو باشد حیات دین

گل کرده در بهار تو باغ دعا علی

با ناله های نیمه شبت همنواست چاه

فهمیده طعم اشک تو را نخلها علی

اشک تو طعم غربت دیرینه می دهد

دردی که غیر صبر ندارد دوا علی

در کوچه ها سلام تو مانده ست بی جواب

دنیا نداشت با تو زمانی وفا علی

وقتی گشود فرق تو آغوش بهر تیغ

لبخند زد به روی تو خیر النسا علی

یعنی بیا که بی تو بهشت است بی صفا

پایان گرفت فاصله هامان بیا علی

همچون کمیل هر که شود پای بست تو

با رمز و راز عشق شود آشنا علی

کمیل کاشانی

بی علی   بی عشق

بی علی آئینه ای شفاف نیست

گفتگو از عین و شین و قاف نیست

دل به دل راهی ندارد هیچ گاه

صورت دل صیقلی و صاف نیست

بی علی عرفان کلامی بیش نیست

آینه پاک و زلال اندیش نیست

بانگ یا هوی قلندر بی صداست

ذکر مولا بر لب درویش نیست

بی علی با شب تکلم می کنیم

ظلمتستان را تجسم می کنیم

فصل طغیان جهالت می رسد

با فریبستان تفاهم می کند

بی علی بازوی همت خسته است

تا ابد درهای خیبر بسته است

ذوالفقاری بر لب تاریخ نیست

قامت آزادگی بشکسته است

بی علی روز غدیر از آن کیست ؟

پرچم توحید در دستان کیست ؟

بی نشان خم غدیر مصطفی

سید لولاک دست افشان کیست ؟

عید غدیر بر همه مسلمین عالم بخصوص شیعیان و عاشقان حضرت عشق تبریک و تهنیت می گویم

یا حق . فرهاد

کاوه یا اسکندر

كاوه يا اسكندر ؟

موج ها خوابيده‌‏اند, آرام و رام,

طبل توفان از نوا افتاده است.

چشمه هاي شعله ور خشكيده اند,

آب‌‏ها از آسيا افتاده است.

در مزارآباد شهر بي‌‏تپش

آواي جغدي هم نمي‌‏آيد بگوش

دردمندان بي‌‏خروش و بي‌‏فغان

خشمناكان بي فغان و بي خروش

آه ها در سينه ها گم كرده راه,

مرغكان سرشان بزير بال‌‏ها.

در سكوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قيل و قال‌‏ها.

آب ها از آسيا افتاده است,

دارها بر چيده, خون‌‏ها شسته‌‏اند.

جاي رنج و خشم و عصيان بوته‌‏ها

پشكبن هاي پليدي رسته‌‏اند.

مشت‌‏هاي آسمان كوب قوي

وا شده ست و گونه‌‏گون رسوا شده ست.

يا نهان سيلي زنان, يا آشكار

كاسة‌‏پست گدائي‌‏ها شده ست.

خانه خالي بود و خوان بي‌‏آب و نان,

و آنچه بود, آش‌‏دهن سوزي نبود.

اين شب‌‏ست, آري, شبي بس هولناك؛

ليك پشت تپه هم روزي نبود.

باز ما مانديم و شهر بي تپش

وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.

گاه مي گويم فغاني بركشم,

باز مي بينم صدايم كوته ست.

باز مي بينم كه پشت ميله ها

مادرم استاده, با چشمان تر.

ناله اش گم گشته در فريادها,

گويدم گوئي كه: "من لالم, تو كر."

آخر انگشتي كند چون خامه‌‏اي,

دست ديگر را بسان نامه اي.

گويدم "بنويس و راحت شو ـ " برمز,

ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي."

من سري بالا زنم, چون ماكيان

از پس نوشيدن هر جرعه آب.

مادرم جنباند از افسوس سر,

هر چه از آن گويد, اين بيند جواب.

گويد "آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم . . ."

گويمش "اما جوانان مانده‌‏اند."

گويدم "اين‌‏ها دروغند و فريب."

گويم "آنها بس بگوشم خوانده‌‏اند."

گويد "اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟"

من نهم دندان غفلت بر جگر.

چشم هم اينجا دم از كوري زند,

گوش كز حرف نخستين بود كَر.

گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار

و آخرين حرفش ـ كه: "اين جهل ست و لج,

قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . ."

و آخرين حرفم ستون ست و فرج.

مي‌‏شود چشمش پر از اشك و بخويش

مي‌‏دهد اميد ديدار مرا.

من به اشكش خيره از اين سوي و باز

دزد مسكين برده سيگار مرا.

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما مانديم و خوان اين و آن.

ميهمان باده و افيون و بنگ

از عطاي دشمنان و دوستان.

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما مانديم و عدل ايزدي.

و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:

"باز هم مست و تهي دست آمدي؟"

آنكه در خونش طلا بود و شرف

شانه‌‏اي بالا تكاند و جام زد.

چتر پولادين ناپيدا بدست

رو به ساحل‌‏هاي ديگر گام زد.

در شگفت از اين غبار بي سوار

خشمگين, ما ناشريفان مانده‌‏ايم.

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما با موج و توفان مانده‌‏ايم.

هر كه آمد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب.

ز آن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟

زين چه حاصل, جز فريب و جز فريب؟

باز مي‌‏گويند: فرداي دگر

صبر كن تا ديگري پيدا شود.

كاوه‌‏اي پيدا نخواهد شد, اميد!

كاشكي اسكندري پيدا شود.

نقل از وبلاگ طنین صدای آشنا

ای دست خدا

ای سبز ترین ستاره دریاب مرا

ای وسعت بی کناره دریاب مرا

قربان دلت که کوفیان خون کردند

با آن دل پاره پاره  دریاب مرا

ای حادثه غدیر با حکم خدا

ای صبر هزار پاره دریاب مرا 

با یاس سفید تو چه کردند آقا ؟

می سوزم از این اشاره دریاب مرا

تاوان جهالت گروهی سفله !

و آن مردم بی قواره دریاب مرا

با دست دعا علی تو را می خوانم

ای دست خدا   هماره دریاب مرا

فرهاد

عطر گلدانهای ناب

یا علی     ای آبی زیبای من

ای صفا بخش همه دنیای من

یا علی    ای پاکی بی انتها

زندگی ها از تو شد پر محتوی

جنس تو از ابر و از باران وِ آب

عطر تو   ‌از عطر گلدان های ناب

 در حضور لحظه های بی کسی

بی شما دنیا شده  دلواپسی

یا علی    دریاب  بار دیگرم

ای همه شوق تو در چشم ترم ....

لیلا کریم پور

ساقی نامه

خراباتیان کوی رندان کجاست ؟

بدرد خماری دلم مبتلاست

مرا پیش رندان و مستان برید

به بزم می و می پرستان برید

به رویم در میکده وا کنید

دلم را در آن کعبه پیدا کنید

ز دردی کشیها دگر خسته ام

به خمهای سر بسته دل بسته ام

ملول و خمارم غریب و اسیر

بیا ساقی افتاده را دستگیر

به جامی دگر میهمانم کنید

شرر جوش و آتش زبانم کنید

از آن می که مست و خرابم کند

دمی فارغ از اضطرابم کند

از آن می که تا آفتابم برد

شرارم زند با شتابم برد

از آن می که تفسیر مستی کند

مرا فارغ از خود پرستی کند

ا آن می که خط امانم دهد

به دل جرئت بی کرانم دهد

از آن می که مجنون تبارم کند

خرد سوز و بی اختیارم کند

از آن می که گیرد زمن اختیار

نبینم خطی جز خط سبز یار

از آن می که آینه دارم کند

فلک سیر و عنقا شکارم کند

از آن می که رندان میخانه را

کند با من جرعه نوش آشنا

فدای تو ساقی خمارم خمار

خم دیگری باز کن ؛ می بیار

زلالی که بر مست چشم انتظار

نمایان کند در قدح عکس یار

شرابی که روشن ضمیرم کند

به زنجیر زلفی اسیرم کند

از آن اربعینی که گیراتر است

که در دور اول شوم مست مست

به رسم تسلسل به آئین دور

به جامم بریزند تا خط جور

فرو دینه مخموری ام را فزود

در آن نشات و مستی می نبود

شرابی که اندیشه سوزی کند

جنون آورد جان فروزی کند

شرابی که دل را جلا می دهد

به آئینه رنگ خدا می دهد

شرابی که منصور از آن نوش کرد

سر خویشتن را فراموش کرد

شرابی که در حیرتم گم کند

 زمستی مرا غرق در خم کند

رها چون نسیم سحر سازدم

زپند و خرد بی خبر سازدم

شرابی که در جمع شوریدگان

بگیرم ز پیر قلندر نشان

شرابی که دم از تولی زنم

که دستی به دامان مولا زنم

ضمیرم شود روشن و منجلی

بگویم به فتوای دل ؛ یا علی

افق سیمگون بر نظر می رسد

رسول سحر از سفر می رسد

نوای مؤذن طنین افکن است

که از شور آن آسمان گشته مست

قدح های می در تسلسل ؛ چرا ؟

می است و عبادت تعلل ؛ ‌چرا ؟

زمان صبوحی فرا میرسد

به میخانه نور خدا میرسد

زبان عاجز از وصف حال من است

تعلق تهی از خیال من است

عزیزی است مهمان اندیشه ام

که از اوست این آن اندیشه ام

اگر عشق با دل تبانی کند

دلم دل شود میزبانی کند

مرا این دوتا آسمان می برند

به آن سو تر از بی کران می برند

بزن مطرب آهنگ شور آفرین

که از رقص مستان بلرزد زمین

که ما جمع مستان و شوریدگان

به رقص سماعیم و در امتحان

در این حلقه ورد مرید ومراد

بود ذکر مولای نیکو نهاد

 که بازار گرم است و پیر و مرید

خریدار عشقند در من یزید

به دلهای صافی سفر ساده است

پر و بال پرواز آماده است

ز میخانه تا آسمان می رویم

به مهمانی جان جان میرویم

 ببین دل ترا تا کجا می برد

به معراج نزد خدا می برد ...

زنده یاد علی آذر شاهی

قصيده آبي ، خاكستري ، سياه

، سياه  خاكستري ، قصيده آبي 

حميد مصدق 

درآمد :

تو به من خنديدي

و نمي‌دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب‌آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز

سالها هست

كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

ميدهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا

خانه كوچك ما سيب نداشت ...  

ادامه نوشته

نامه سوزان

با يكي دست لرزان فكندم
بسته نامه ها را به پايش
تا بدست خود آن را بسوزد
شمعي افروختم از برايش
خشمگين در كنارش نشستم
او چو پرخاش و يب تابيم ديد
دم فرو بست و آن بسته برداشت
با شتابي فراوان گشودش
چون ز بيتابي من خبر داشت
نامه ها را بروي زمين ريخت
ديد چون آن همه سردي از من
تيره شد روي تابنده ي او
شد نگاهش پر از پرسش و بيم
بر لبش خشك شد خنده ي او
اشكي افتاد و آن خنده را شست
او شتابان ز هر نامه مي خواند
جمله اي چند و مي سوخت آنرا
من بر او چون پلنگي غضب ناك
دوخته چشم آتشفشان را
با نگاهي پر از خشم كينه
چشمش از اشك لبريز مي شد
ليكن از گريه پرهيز ميكرد
گاهي از خواندن نامه خويش
خنده اي حسرت آميز مي كرد
درد مي ريخت از خنده او
شعله ور شد همه نامه هايش
من برآن شعله ها گشته خيره
ميگذشت از سر درد ناكم
فكر هايي غم انگيزه و تيره
عشق من بود اينها كه مي سوخت
سوخت چون آخرين نامه ؛ گرديد
خيره چشمش به خاكستر او
تكيه بر دست خود داد سر را
بسته شد چشم افسونگر او
قطره اشكي ز مژگانش آويخت
طاقتم چون سرآمد گرفتم
باده اي تلخ چون زندگاني
تا بنوشم به ناكامي دل
يه به بدرود عشق و جواني
اشك وخون بود در شيشه من
چون تهي گشت جام من از مي
سر نهادم به پايش ز مستي
بردم از ياد خود زندگاني
در پناه مي و مي پرستي
مست و ديوانه از هوش رفتم
چون بهوش آ'دم ديدم او نيست
من پريشان و تنها و رنجور
خستگي بود وتنهايي و درد
مرغ شب ناله ميكرد از دور
شمع غمناك و آهسته مي سوخت
شعله اي بود باقي از آن شمع
زرد چون آخرين نور خورشيد
پشت آن شعله ي زرد و لرزان
چشم گريان او ميدرخشيد
محو شد چون بسويش دويدم
گرد آن شعله خاكستري سرد
مانده باقي از آن نامه ها بود
نامه هايي كه نزد من از او
آخرين يادگار وفا بود
يادگاري كه بر باد دادم
زآنهمه نامه ي رفته بر باد
پاره اي كوچكي بر زمين بود
روي آن پاره اين جمله خواندم
جان شيرين وفايت همين بود ؟
لحظه اي ديگر او نيز مي سوخت .

روز و شب

 چه جانماز پی اعتکاف بردارد

چه ذوالفقار به عزم مصاف بردارد

علی حقیقت روز است و هیچ جایز نیست

که در مقابل شب انعطاف بردارد

دو سوی این کره هر یک قلمروی دارند

نشد جدائیشان ائتلاف بردارد

شبیه خواب سحر سطحی است و زود گذر

کسی که دست از این اختلاف بر دارد

دوباره  ‌ مثل علی زاده می شود  اما

اگر دومرتبه   کعبه شکاف بردارد

اگر که حرمت مولا نبود   ممکن بود

خدا     زخلق خود   امر طواف  بردارد

نذر مولا

اين دل بدون عشق كه زيبا نمي شود
من كردم امتحان نه ! به مولا نمي شود
دنيا چقدر مثل تو كم دارد اي عزيز
اينجا كسي شبيه تو پيدا نمي شود
من نذر كرده ام برسم يك شبي به تو
بوسيدن ضريحت ؛ از اينجا نمي شود !
خورشيد يك نمايش تكراري مدام ؛
حتماً كه بي طلوع تو فردا نمي شود
تا شب خدا خداي مرا خواب مي كند
در دل مسلم است كه غوغا نمي شود
ديگر به آسمان و زمين پشت مي كنم
وقتي طلسم كهنه دل وا نمي شود
از من آهاي مردم بي درد ! بگذريد
وقتي كه زخم توي شما جا نمي شود
مي خواستم بياد تو ؛ من ما شود ؛ همين
با اين حواس پرت ؟ نه ! گويا نمي شود
گيرم بهشت منتظر من نشسته است
اما كه بي شفاعت آقا نمي شود
دستي كه سفت دست زمين را گرفته است
ديگر براي مرگ مهيا نمي شود
روي جهنم است سفيد از گناه ما
حق با قيامت است كه بر پا نمي شود
گفتيد بي علي (ع) به خدا مي شود رسيد ؟
نه ! فكر مي كنيد ؛ به مولا نمي شود

شرح غصه

يك شب از عشق بي خبر مانديم
جاده وا رفت و از سفر مانديم
واي از آن شب ؛ چگونه بود كه در
حسرت چشم رهگذر مانديم ؟
كس نياورد از او دگر خبري
منتظر هر چه تا سحر مانديم
يك نفر تيغ شوم خود برداشت
از همان لحظه بي خبر مانديم
آسمان پيش چشم ما جان داد
ما ولي خالي از خطر مانديم
بغض تاريخي زمين اين است
ناله بوديم و بي اثر مانديم
ريشه ابر چشم ما عشق است
قرنها مي شود كه تر مانديم
نام ما در جوار نام علي است
اينكه اينگونه معتبر مانديم
شرح اين غصه باز مي گوييم
زنده در سايه اش اگر مانديم

عطر پونه

علي سر مگوي لايزال است
علي آغاز ايمان و كمال است
علي راه عبور لاله ها بود
علي محزون ترين ناله ها بود
علي احساس زخمي بي نهايت
علي مصداق دردي بي شكايت
شب و اشك و علي همراز بودند
ملائك با علي دمساز بودند
شبي كه عشق را مي آفريدند
خلايق نام او را مي شنيدند
علي در بستر اسلام خوابيد
در آن شب عشق را با تيغ فهميد
دلش بوي غمي پر درد مي داد
خبر از عاشقي شبگرد مي داد
علي مثل ستاره در سحر بود
علي شبها هميشه در سفر بود
نگاهش بوي عطر پونه مي داد
دلش طعم گل بابونه مي داد
علي تيغ قسم خورده ؛ قديمي
علي با چاه با شبها صميمي
علي مفتاح جمله مشكلات است
علي فخر تمام كائنات است
علي در چاه اگر فرياد مي كرد
ز پيمان شكسته ياد مي كرد
علي را كاش مي شد لحظه اي ديد
علي را مثل يك لبخند ؛ خنديد
علي معناي فرياد شكسته
و دست بي گناه از پشت بسته
علي جغرافياي اشك و احساس
علي برنده تر از تيغ و الماس
علي نبض افق معناي آب است
علي يك آسمان پرواز ناب است
علي وقف شب و سجاده ها بود
و ذكر يارب و سجاده ها بود
علي خوانا ترين خط كمال است
و بي عشق علي كوثر محال است
علي آئينه دار ماه عصمت
علي دروازه عرفان و رحمت
علي مرز ميان كفر و ايمان
علي معناي ناب ناب انسان
علي مثل خدا هر لحظه جاريست
و ذكر نام او بر درد كاريست
علي شيوا ترين فصل كتاب است
و شيعه بي علي عين سراب است
خدايا كاش علي تكرار مي شد
و شيعه چون علي بيدار مي شد
{كريم محمدي خواه}

تكرار زخم

يازده خمخانه از نامت به جاست
بر سر هر خم نشان مصطفي است
عشق با عشق علي بنياد شد
شيعه با نام علي ايجاد شد
يا علي اي كوثر بي منتها
سنگ دلها را كمي كن جابجا
مخزن الاسرار مفتاح الفتوح
راز شور عشق تو در جان نوح
يا علي آينه ام را آّب كن
اين كوير تشنه را سيرآب كن
بايد اي دل درد را آغاز كرد
از نجف تا كربلا پرواز كرد
حيدرا ما پشت خيبر مانده ايم
با گروه تيغ و خنجر مانده ايم
عشق از زين نفس افتاده است
شيعه در كنج قفس افتاده است
تير در بازو شكسته درد نيست
اسب اگر ماند سوارش مرد نيست
يا علي ما از احد جا مانده ايم
در ميان درد ها وا مانده ايم
سالها با عشق كوثر زيستيم
يا علي بي عشق تو ما كيستيم
يا علي پژواك فريادت كجاست
علت عاشق ز علتها جداست
يا علي تكرار زخمت كربلاست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
يا علي نام تو ايمان من است
راز تو با چاه در جان من است
رعشه بر جان كلام افتاده است
تيغ در چنگ نيام ؟ اين ضايعه ست !
شيعه ؛ بي عشق علي ؛ يك شايعه ست !
{كريم محمدي خواه سعدي }

يا علي (ع)

تا در هستي به دنيا باز شد
عشق با نام علي آغاز شد
عشق آمد مثل باران ؛ مثل نور
نبض زد در هستي ام شعر و شعور
يا علي با تو جهان گل مي كند
زندگي غم را تحمل مي كند
يا علي از عشق تو مستيم ؛ مست
عاشقاني غرق درياي الست
يا علي اي نام تو آرامشم
همچو خاكستر به زير آتشم
تا جهان و هستي اش بر پا بود
عين و لام و يا ؛ مراد ما بود

به مولانا جلالدين رومي

اي آينه هر چه غزل هر چه قصيده
دلباز ترين پنجره رو به سپيده
اي در نفست قونيه در قونيه اشراق
از دست خدا باده ي الهام چشيده
اي گندم بي معصيت ؛ اي عصمت معصوم
دستان تو باغي است پر از سيب رسيده
هم جان تو از مستي و اخلاص ؛ لبالب
هم شعر تو آميزه اي از عشق و عقيده
فيروزه ي بازار سخن ؛ يوسف ناياب
يك شهر خريدار شماييم نديده
عطار زمان ! تيغ زبان تيز كن امشب
خواب مغولان ديدم و سرهاي بريده ...!؟

نقطه چين

در گلو بغضي تراكم كرده است
شاه راه گريه را گم كرده است
با كه گويد دردهاي تازه را
مرهمي كو درد بي اندازه را
زخم كهنه باز سر وا مي كند
رفتن او را تماشا مي كند
باز كوفه باز يك مجنون عشق
ريخته بر تيغ ملجم خون عشق
پس كجا شد دستهاي اعتماد
گشته خونين شانه هاي اعتماد
باز قرآن مي رود بر دار عشق
حق به زندان مي رود سردار عشق
باز هم دشنه دوباره دست كين
حرف ناگفته دوباره نقطه چين ......
تقديم به مولاي عشق

در گذر آب فروشان

از باده ات اي مرگ ؛ مرا گرم بنوشان
مردم ز عطش در گذر آب فروشان !
با اين همه گلخن چه كند يك دل خونين ؟
من ديگ دلم آتش سرخ است ؛ بجوشان !
امروز كه سنگ اند همه آينه چشمان
وز جنس سفالند همه كوزه بدوشان
عوعوي سگان ؛ شحنه شهر است ؛ ببينيد !
شيران همه شيرند به سرمايه ي موشان !!
اي اسم تو سر سلسه صبح قيامت
وي جان جنونمند جهان ؛ جان خروشان !
منصور تويي ؛ خرقه پشمينه ؛ نفاق است
برگرد به حلاجي اين پنبه به گوشان
شمشير علي (ع) باش در اين خيبر بي خويش
داوود نبي باش بر اين خيل خموشان

يا حق

محمد رضا آقاسي

تو محمد رضا آقاسي ؛ بچه چهار راه مختاري !
كشته صبح سوم خرداد ؛ شاعري عزت است يا خواري !؟
تو محمد رضاي آقاسي ؛ بيمه هستي ؟
نه ؛ تلخ مي خندد ..!
كار و بار تو چيست ؟
شعر ؛ آقا !
شعر !؟ يعني هنوز بيكاري !؟
تو محمد رضاي آقاسي ؛ سكه ها را چه مي كني !؟
سكه ..!!!
دور و بر را ببين ؛ عزيز دلم !
تو كه از اين همه خبر داري !
جمعه شب ؛ دير وقت ؛ مهر آباد ؛ خسته مي آمديم از سفري ..
خسته از شعر ! بر لبت سيگار !
خستگي ؛ سرفه ؛ درد ؛ بيماري
با شمايم كه زور و زر داريد ؛ هيچ از درد ما خبر داريد !؟
درد ما را نمي توان گفتن با سياستمدار بازاري !!!
با غمي ؛ ماتمي ؛ تبي ؛ دردي مثل حافظ غريب ساخته ايم
بعد از اين با كلاه فقر بر سر ؛ كار ما رندي است و عياري
دارد از دست مي رود شاعر ؛ روزها سياست آلودست
اين همه طلحه ؛ اين همه تلخك ؛ اين همه حرف هاي تكراري
تو محمد رضاي آقاسي ؛ شيعه يعني دو دست خالي تو !!
شعر وقتي شكستن من و ماست !
شاعري عزت است يا خواري ؟

با من

چه خواهد كرد آخر بي تو سيل اشك من با من
چه خواهد گفت آتش جز حديث سوختن با من
من از فرهاد آبادي كه شيرين گفت مي آيم
و ميراث هزاران سال رنج كوه كن با من
بگو با بيد مجنون هاي باران خورده تا امشب
بگوييد از تمام دردهاي خويشتن با من
پدر با مادرم از زخم مي گفتند و مي گفتم
چه نجوا مي كننداين پير مرد و پير زن با من
ولي امروز مي بينم كه در اين شهر ؛ اين غربت
كسي از زخم من هرگز نمي گويد سخن با من
خداوندا دلم اين معصيت آلود بي پروا
نمي دانم چه خواهد كرد بعد از مرگ من با من

سيب

مي دونم همه شما از اين شعر خاطره داريد حالا چه شيرين و چه تلخ پس به ياد خاطرات گذشته ...
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالها هست كه در گوش من آرام ؛ آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ؟
خانه كوچك ما
سيب نداشت! ؟

بيزارم

من از حس بد و طعم پريشاني بيزارم
از آن يك لحظه نحس پشيماني بيزارم
نگاهت لرزه اي انداخت بر سر تا سر جانم
من از پس لرزه هاي لرزشي آني بيزارم
من اهل سرزمينت نيستم اما
از اين حال و هواي مست باراني بيزارم
هزاران كس شبيه من پي ات مردند و ميداني
من از همسان شدن با هر كه ميداني بيزارم
نمي خواهم كه در درياي وهم آلود تو گم شم
من از موج و شب و درياي طوفاني بيزارم
مرا ناز نگاه تو به مهماني فردا برد
من از مهمان شدن در راه طولاني بيزارم
خوشم با تو براي لحظه اي اما
از آن دل كندن و آن غصه فاني بيزارم
كسيكه مثل خود بود و شبيه خويش من بودم
من از سازندگي و ترس ويراني بيزارم
نميدانم چه شد اين من ؛ نصيب آن سلامت شد
من از عاشق شدن آن هم به آساني بيزارم

آه از اين آدمي

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن می‌خست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گريه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گريه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی‌دارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیده‌ی من آتش جست
هم قبا داشت ثریّا، هم کفش
دل من بود که ایّام شکست
این همه بخل چرا کرد، مگر
من چه می‌خواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدایی گر بود
آه از این آدمی دیو پرست