عاشقی درد است و درمان نیز هم

مشکل است این عشق و آسان نیز هم

جان فدا باید به این دلدادگی

دل که دادی می رود جان نیز هم

دامن از خار تعلق باز چین

باز گردی گل به دامان نیز هم

در نمازم قبله   گاهی پشت و روست

کافر عشقم    مسلمان نیز هم

عشق گفت از کفر دین خواهی کدام

گفتمش این خواهم و آن نیز هم

گر غرامت پای گیرت شد   بگوش

دست می یابی به تاوان نیز هم

بی سرو و سامان شوی در پای عشق

تا سرت بخشند و سامان نیز هم

با همه بی خانمانی ای عجب

خلق می خوانم به مهمان نیز هم

خرمن افروزند و جان آدمی

ارزن انگارند و ارزان نیز هم

کشت و کشتاری که شیطان می کند

کشته در چشم من انسان نیز هم

ساقی ما چون می اندر خمره پخت

می دهد جامی به خامان نیز هم

داستان عشق گفتم بی زبان

باز گویندش به دستان نیز هم

شهریارا   شب چراغی  یافتی

چشم و دلها کن چراغان نیز هم

استاد شهریار (روحش شاد )