رها تر از همه
تو خواستی که بخوانم بهانه آوردم
چرا که آنچه سرودم عجیب ناچیز است
چه از بهار بگوید کسی که پاییز است
اگر به تو نرسیدم دلم از آهن نیست
تو در نهایت اوجی گناه از من نیست
خدا مرا بکشد از تو بی خبر شده ام
و مدتی است که بی تو شکسته تر شده ام
خدا مرا بکشد بی تو زندگی سخت است
کسی که بی تو بماند همیشه بدبخت است
به خون و خاک دلم را نشسته می بینم
هوای شرجی شب را تو آفتابی کن !
و گیسوان سپید مرا شرابی کن
شبی که یک غزل عاشقانه آوردم
تو خواستی که بخوانم بهانه آوردم
همان شبی که دلم را به آسمان دادم
ستاره های شبم را به کهکشان دادم
شکوه سبز تو را در خیال خود دیدم
تو را دوباره در عشق محال خود دیدم
شکوه سبز تو را در غدیر فهمیدم
تو را بزرگترین ! من چه دیر فهمیدم
اگر به تو نرسیدم دلم از آهن نیست
تو در نهایت اوجی گناه از من نیست
ترا بزرگ تو را سر به زیر می بینم
تو را به عشق خدا ناگزیر می بینم
صفای چشم تو را مهربان ترین دیدم
ترا بزرگ ترین آدم زمین دیدم
چه سود باز شبم را پر از ستاره کند
بگو که ماه بیاید ترا نظاره کند
پرنده ای که وزیدی در آرزوهایم !
دو شاخه یاس بیاویز روی موهایم
دقیقه های پر از عطر شاعرانه تو
فراتر است از ادراک آرزوهایم
همیشه از غزلم بوی یاس می آمد
و عطر نام تو را داشت گفتگو هایم
رها تر از همه ! ای آرزوی دور از دست !
امید گمشده در مرز جستجو هایم !
اگر عدالت تو در جهان به پا خیزد
ز هیبت قدمش آسمان به پا خیزد
چه چهره ها که اگر با تو روبرو بشوند
چه دستها که در این اتفاق رو بشوند
و آن خطوط شکسته که بر جبین تو اند
و گرگهای گرسنه که در کمین تو اند
تو می وزی همه جا را بهار می گیرد
و قلبهای شکسته قرار می گیرد
شیرین خسروی