درد

با تو از درد همین خامه نمی گویم هیچ

  

دم مگیرید که امشب نفس تازه ی ماست

در ببندید، بلا در پس دروازه ی ماست

 

در دل ظلمت شب تیر و خدنگم به کجاست؟

دزد در بیشه فروخفته تفنگم به کجاست؟

 

راه پرپیچ و سفرنامه عجب ننگین است

رهرو گمشده را درد سفر سنگین است

 

جاده صعب است کسی هیچ به یکجا نرسد

ترسم این رهرو پامانده به فردا نرسد

 

ظلمتی هست در این بیشه چراغی باید

و از آن رهرو گمگشته سراغی باید

                  *** 

رفتی و تاک دگر باره پرانگور شده

لیک اینک همه اش طعمه ی زنبور شده

 

دست تو نیست که باری به اناری برسد

دامن زمزمه هایت به بهاری برسد

 

یاد آن روز که همواره سخن می گفتی

و غزل های صمیمانه به من می گفتی

 

ترسم از فاصله ها حرفی اگر گوش کنم

آن غزل های ترا زود فراموش کنم

 

برنگردی تو دگر باره غزل می خوانم

چشم بر راه تو همواره غزل می خوانم

 

با تو از درد همین خامه نمی گویم هیچ

از غم تلخ سفرنامه نمی گویم هیچ

                  ***

آه اینک سحر از خانه ی ما دور شده

مرگ در ظلمت این دهکده دستور شده

 

دامن از ماست که بر کینه ی دیروز زدیم

خنجر از ماست که بر سینه ی دیروز زدیم

 

ما همانیم که در معرکه پامال شدیم

پایبند هوس و رشته ی آمال شدیم

 

میوه از شاخچه ی تلخ درختی خوردیم

آخ از دست قضا سلیی سختی خوردیم

 

بقچه ی فکر پر از جنس دغل داریم ما

دست سرمازده در زیر بغل داریم ما

 

همه در فکر که همسایه چناری دارد

سیب و زردآلوو انگور و اناری دارد

 

چوب از جنگل بیگانه مهیا نکنیم

سیب از خانه ی همسایه تمنا نکنیم

 

فصل سوگ است که بر ماتم ما می خندد

حرف در کوزه ی اندیشه ی ما می گندد

 

باخبر فرصت این حوصله تنگ آمده است

مرمی حادثه بر میل تفنگ آمده است .

فرهاد

رویای آشنا

با تیشه خیال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب ؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلها بوییده ام تو را

رویای آشنای شب و روز عمر من

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را 

از هر نظر تو عین پسند دل منی

هم دیده ـ هم ندیده  ـ پسندیده ام تو را

زیبا پرستی دل من بی دلیل نیست

زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سئوال از همه پرسیده ام تو را 

از شعر و استعار و تشبیه بر تری

با هیچ کس بجز تو نسنجیده ام تو را 

قیصر امین پور

حال و هوای یار

سر راه تو نشستن چه صفایی دارد

دل من با تو عجب شو و نوایی دارد

چه شود یک نظری گوشه درگاه کنی

آخر ای دوست حریم تو گدایی دارد

بس که با ناله تو انس گرفتم همه شب

دل من زمزمه کرب و بلایی دارد

 بی تو هرگز نتوان میکده را درک نمود

میکده از دم تو حال و هوایی دارد

آنکه دور از تو بود غصه خور هجران است

آنکه باشد به برت ترس جدایی دارد

کاش یک روز بیاید که مطیعت باشم

ای خوش آن کس که ز امرت شنوایی دارد

سفره را جمع مکن تا ببرم روزی خویش

با تو بودن به سر سفره صفایی دارد

پیر ما زهر ز مظلومی و غربت نوشید

حالیا در حرم فاطمه (س) جایی دارد

چیستان

ما گنه کاریم ؛ آری ؛ جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ؛ کیست ؟

زندگی بی عشق ؛ اگر باشد ؛ همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است ؛ نیست ؟

زندگی بی عشق ؛ اگر باشد ؛ لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست ؛ هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست ؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست ؟ چیست ؟...

قیصر امین پور

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد !

می توان آیا به دل دستور داد ؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود : ایست ؟

باید را فرمود : باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی باید داد

قیصرامین پور

مناجات

الهی  بی   پناهان   را   پناهی  

  به  عبد  رو سیاهت  کن  نگاهی 

من  آن  خانه  به دوش  شهر  دردم 

  که  نبود  جز  توام  پشت  و  پناهی

اگر  عمری   گنه  کردم    خدایا  

   غلط  کردم  نفهمیدم  الهی 

نمک  خوردم  نمکدان  را  شکستم 

  پذیرا  شو  تو  عذر  عذر  خواهی 

سیه  رو آمدم  کن  رو  سپیدم 

 ترحم  کن   به  عبد   رو  سیاهی 

به  هر کویی  که  رفتم  بود   بن  بست

 ندیدم  غیر  راه   توبه  راهی

خداوندا    بگیر      از    مهر      دستم

  که  من  افتاه ام   در  قعر     چاهی

یقین    دارم    که    بی   تاثیر    نبود

 در  این    ماه    مبارک    تیر     آهی

الهی  من  علی  را   دوست  دارم 

 ندارم   جز  علی  من   داد   خواهی

من   ژولیده   دل   امیدوارم

 که   می بخشی    تو     کوهی    را    به   کاهی

ژولیده نیشابوری

معبد عشق

عداه ی سوخته و باخته

 اینجا جمعند

گرد هم می آیند

 که به اقبال بلند خورشید

تن رنجور ستمدیده خود را برهانند ز بند

تا در این کوثر عشق

 روح زنگار زده پاک شود

و خدا می شنود می بیند

 وخدا مسرور است

که در آنجا گلها

 طعنه بر باغچه پر گل بستان زده اند

دست در دست هم با دعایی زیبا

وصل او می طلبند

 آرامش می خواهند

عشق در سادگی معبد ما می چرخد

چلچراغ اینجا

 قطرات اشک است

که به احسان و صفا گاهگاهی

 به دل کعبه ما می ریزد

زائران اینجا پاکتر از گل یاس 

غسل در خون جگر کرده و با عشق

 به دعا آمده اند

معبد ما زیباست

گرچه اینجا درد است

دردهایش زیباست

 یادگاری یک دوست

ساقی نامه

خراباتیان کوی رندان کجاست ؟

بدرد خماری دلم مبتلاست

مرا پیش رندان و مستان برید

به بزم می و می پرستان برید

به رویم در میکده وا کنید

دلم را در آن کعبه پیدا کنید

ز دردی کشیها دگر خسته ام

به خمهای سر بسته دل بسته ام

ملول و خمارم غریب و اسیر

بیا ساقی افتاده را دستگیر

به جامی دگر میهمانم کنید

شرر جوش و آتش زبانم کنید

از آن می که مست و خرابم کند

دمی فارغ از اضطرابم کند

از آن می که تا آفتابم برد

شرارم زند با شتابم برد

از آن می که تفسیر مستی کند

مرا فارغ از خود پرستی کند

ا آن می که خط امانم دهد

به دل جرئت بی کرانم دهد

از آن می که مجنون تبارم کند

خرد سوز و بی اختیارم کند

از آن می که گیرد زمن اختیار

نبینم خطی جز خط سبز یار

از آن می که آینه دارم کند

فلک سیر و عنقا شکارم کند

از آن می که رندان میخانه را

کند با من جرعه نوش آشنا

فدای تو ساقی خمارم خمار

خم دیگری باز کن ؛ می بیار

زلالی که بر مست چشم انتظار

نمایان کند در قدح عکس یار

شرابی که روشن ضمیرم کند

به زنجیر زلفی اسیرم کند

از آن اربعینی که گیراتر است

که در دور اول شوم مست مست

به رسم تسلسل به آئین دور

به جامم بریزند تا خط جور

فرو دینه مخموری ام را فزود

در آن نشات و مستی می نبود

شرابی که اندیشه سوزی کند

جنون آورد جان فروزی کند

شرابی که دل را جلا می دهد

به آئینه رنگ خدا می دهد

شرابی که منصور از آن نوش کرد

سر خویشتن را فراموش کرد

شرابی که در حیرتم گم کند

 زمستی مرا غرق در خم کند

رها چون نسیم سحر سازدم

زپند و خرد بی خبر سازدم

شرابی که در جمع شوریدگان

بگیرم ز پیر قلندر نشان

شرابی که دم از تولی زنم

که دستی به دامان مولا زنم

ضمیرم شود روشن و منجلی

بگویم به فتوای دل ؛ یا علی

افق سیمگون بر نظر می رسد

رسول سحر از سفر می رسد

نوای مؤذن طنین افکن است

که از شور آن آسمان گشته مست

قدح های می در تسلسل ؛ چرا ؟

می است و عبادت تعلل ؛ ‌چرا ؟

زمان صبوحی فرا میرسد

به میخانه نور خدا میرسد

زبان عاجز از وصف حال من است

تعلق تهی از خیال من است

عزیزی است مهمان اندیشه ام

که از اوست این آن اندیشه ام

اگر عشق با دل تبانی کند

دلم دل شود میزبانی کند

مرا این دوتا آسمان می برند

به آن سو تر از بی کران می برند

بزن مطرب آهنگ شور آفرین

که از رقص مستان بلرزد زمین

که ما جمع مستان و شوریدگان

به رقص سماعیم و در امتحان

در این حلقه ورد مرید ومراد

بود ذکر مولای نیکو نهاد

 که بازار گرم است و پیر و مرید

خریدار عشقند در من یزید

به دلهای صافی سفر ساده است

پر و بال پرواز آماده است

ز میخانه تا آسمان می رویم

به مهمانی جان جان میرویم

 ببین دل ترا تا کجا می برد

به معراج نزد خدا می برد ...

زنده یاد علی آذر شاهی

دل آویز ترین روز جهان

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :

 

سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

 بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

 

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

 

همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))

 

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .

 

غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

 

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .

 

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

 

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

 اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »

 

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

                                                  فريدون مشيری

 

سکوت

پشت سر خستگی راه و بیابان سکوت

پیش رو کوچه بن بست و خیابان سکوت

مثل یک جمله به پایان خودم نزدیکم

منتظر منتظر نقطه ی پایان سکوت

من و این دفتر شرجی زده از بس پی شعر

خیره بر خویش نشستیم در ایوان سکوت

منتشر می شود از ما به همین زودی ها

حجمی اندازه ی دل تنگی دیوان سکوت

ناودان ها همه خاموشتر از من شده اند

من و بی چتر ترین پرسه و باران سکوت

شانه های تو اگر بود سر پر شورم

اینچنین خسته نمی ماند، به دامان سکوت

کوفیان

خوني چكيد و حنجره خاك جان گرفت

بغضي شكست و دامن هفت آسمان گرفت

آبي كه دست بوس عطش بود شعله زد

آتش سراغ خيمه رنگين كمان گرفت

ابری برای گریه نیامد ولی زسنگ
خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت

اسبي ز سمت علقمه آمد ،دگر بس است

تيري امام آينه ها را نشان گرفت

مانده است در حكايت اين سوگ،شعر من

چندان كه جسم سوخت و آتش به جان گرفت

از آخرين شراره چنين مي رسد به گوش؛

بايد تقاص عافيت از كوفيان گرفت

اسیر

جان ميدهم به گوشه ي زندان سرنوشت
سر را به تازيانه ي او خم نميكنم
افسوس بر دوروزه ي هستي نميخورم
زاري بر اين سراچه ماتمم نميكنم 
با تازيانه هاي گرانبار جان گداز
پندار انكه روح مرا رام كرده است
جان سختي ام نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جان من
گر من به تنگ هاي ملال اور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من 
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
ميپوشم از كرشمه ي هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را 
اي سرنوشت از تو كجا ميتوان گريخت؟
من راه اشيانه خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه ي راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت کجایی ؛ منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در اتش بيداد خود بسوز 
اي سرنوشت هستي من در نبرد توست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن بر شانه ام  تازيانه را.

هیس

دور از نشاط  هستی و غوغای زندگی

دل با سکوت و خلوت و غم خو گرفته بود

آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست

آمد  صفای خلوت اندوه  را  ربود

آمد به این امید که در گور سرد دل

شاید ز عشق دوباره بیابد نشانه ای

او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق

من بودم و سکوت غم جاودانه ای

آمد ؛ مگر که باز در این ظلمت ملال

روشن کند به نور محبت چراغ من

باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر

زان پیشتر که مرگ بگیرد  سراغ  من

گفتم مگر صفای نخستین نگاه  را

در دیدگان غم زده اش جستجو کنم

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را

خاکستر از حرارت آغوش او  کنم

چشمان من به دیده او خیره مانده بود

رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما

آهی از آن صفای خدایی زبان   دل

اشکی از آن نگاه نخستین ؛ گواه ما

من خدایم

من خدایم، خالق جاي و مکان

زندگی  بخش زمین و آسمان

آسمانها را منوّر کرده ام

نیستی ها را مسخّر کرده ام

نا پدیدان را پدید آورده ام

من نبودی را به دید آورده ام

آسمان تا آسمان مال من است  

 جامد و جنبنده دنبال من است

تا دمیدم دم به خاک مرد گان  

خاک هم شد دسته ای از زندگان

با مَلَک خاک تنش را کوفتم  

   عشق را در پیکرش افروختم

من ملک را بر سجود آورده ام  

  پنج تن را در وجود آورده ام

جلوه ای از نور خود کردم جدا

 خلق کردم نور پاک مصطفی

خاک را با نور خود آمیختم   

  طرح رخسار علی را ریختم

تا ملقب شد به بولقاسم نبی 

  نار و جنت را سپردم بر علی

باده از جام اَلَستش داده ام 

 هر کلیدی را به دستش داده ام

من ز کوثر مِی به جامش کرده ام  

   خانه ام را هم به نامش کرده ام

عالمی از جام عشقش مست شد

 حب دنیا پیش چشمش پست شد

دست من چون کار خلقت مینمود 

   مرتضی در عرش خدمت مینمود

چون علی را عاشق خود یافتم 

 دختری با نام زهرا ساختم

آنچه را اندر خزائن داشتم 

  در وجود فاطمه بگذاشتم

شعله عصمت دراو افروختم  

کهکشانها را به کفشش دوختم

آنچه او گفته به من، آن کرده ام 

   نام او را رمز درمان کرده ام

بر علیّ و فاطمه این مرد و زن 

   هدیه کردم یک پسر مثل حسن

بر حسن  حُسنِ دلارا داده ام 

حُسن صد یوسف به یکجا داده ام

من حسن را عالم آرا کرده ام

 عشق را در چهره اش جا کرده ام

مشت خاکی ماند مرا روی دست

 قدسیان گفتند: این خاکِ که است؟

آنچه را باید در عالم داشتی  

 پس که را در خلقتَت کم  داشتی؟

خاک را برداشتم با شور و شین  

 خلق کردم قبله ی روی حسین

گفتمش دار وندار من توئی  

 ای حسین جان شاهکار من توئی

قرنها با قدسیان خو کرده ام 

 تا حسین بن علی رو کرده ام

در سرشتت ماجراها دیده ام  

 من از این خلقت به خود بالیده ام

هم قسم کردم تو را با جان عشق

 رتبه ات را کرده ام سلطان عشق

تا وجود آورده ام احساس را  

 خلق کردم بنده ام عباس را

من ز خون تو مرکّب ساختم 

  قهرمانی همچو زینب ساختم

خدا

پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
ميتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد
ميتوان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت....
*****
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر….
قيصر امين پور

بیایی از سفر

دو سه روزه که دلم بد جوری هواتو کرده

باز دوباره هوس گرمی اون نگاتو کرده

چند شبه که باز دوباره تو به خوابم نمیای

تو سراغ این دل خونه خرابم نمیای

هر جمعه دارم من با خودم میگم که امروز تو میای

 اما وقتی که دیگه غروب میشه دلم می دونه نمیای

هر غروب جمعه من با یه سبد یاس پرپر

 میشینم منتظرت تا تو بیایی از سفر

ای من بفدای قامت رعناتو ای سبزه قبا

  بیا دلگیره دیگه بدون تو همهء جمعه شبا

هر غروب جمعه من با یه سبد یاس پرپر

 میشینم منتظرت تا تو بیایی از سفر

 تا تو بیایی از سفر 

                         تا تو بیایی از سفر

یگانه

نیمه شب

نیمه شب بود و غمی تازه نفس                            ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لغزنده شمع                                سایه ی دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت                           سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه                            گوئیا مرده سر گردان بود

شمع خاموش  شد از سایه ی باد                         اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید کجا رفت ؟ که بود ؟                       که دمی چند در اینجا گذراند

این منم خسته در این کلبه تنگ                      جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه ی خویشم یارب                      روح آواره ی من کیست ؟ کجاست ؟

اگر بگذارد

اهل گردم دل دیوانه اگر بگذارد

نخورم می  غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم وفارغ ز شر و شور شوم

حسرت گوشه میخوانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند  و ز حیرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ء دیوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت رفیق

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد !؟

عماد

سمیه

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدینسان، خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب
تبی این کاه را – چون کوه سنگین می‌کند – آنگاه
چه آتش‌ها که در این کوه بر پا می‌کنم هر شب
تماشایی است   پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی «ها» می‌کنم هر شب
تمام سایه‌ها را می‌کِشم بر روزن مهتاب

حضورم را  ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب
دلم فریاد می‌خواهد – ولی در انزوای خویش

چه بی آزار، با دیوار – نجوا می‌کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

 

 این یادگاری دوست خوبم سمیه است

 

 حیفم اومد شعر به این زیبایی رو دیگر دوستان اهل قلم نخوا نند 

 

لن ترانی

دیده ام کی قابل دیدار رویت می شود

سینه ام کی وادی انوار کویت می شود

بعد از این حرمان کشیدن های ست و ناگوار

جان من پس کی فدای خلق و خویت می شود

خود بیا ای دوست گرچه من بدم

کی مشام من پر از آن عطر و بویت می شود

این گدای خانه زاد و عاشق بیچاره ات

کی روان با پیکر خونین به سویت می شود

لن ترانی را مگو بر من که بیمار توام

چشم من کی شاهد روی نکویت می شود

تقدیم به صاحب آدینه

ناله شبگیر

چند روزی می شود دلگیر می خواند دلم

باب طبع شیون و زنجیر می خواند دلم

در رگ جان می نشیند نشدر نامردمی

زین فضای تلخ صد تفسیر می خواند دلم

در قفس این زادگاه عمر جان فرسای من

آبشار گریه را تصویر می خواند دلم

روزنی تا بینم از آن کور سوئی ای دریغ

روز و شب را رنج بی تاثیر می خواند دلم

سالها رفت و ندیدیم بوی بارانی ز باغ

جرم این عشق مرا تقدیر می خواند دلم

حلقه زنجیر زلفش کرده مصلوبم چنان

کز خدنگ چشم او شبگیر می خواند دلم

چهره  خورشید

کیست  دلم را  به  جنون  می کشد ؟                                                                                    دامنم  از غصه  به  خون می کشد ؟

 

عقل     مرا   جانب    حاشا     کشید                                                                                                         عشق   و  جنون  جانب  صحرا  کشید

 

بی تو  صبوری  نکند  چاره ام                                                                                                                              چاره  این  سینه  صد پاره   ام

 

سنگ  به  جام  می ام  انداختند                                                                                                                شعله     بی    دود        ز   من       ساختند

 

خانه   خاکستر    و   آتش    کجاست ؟                                                                                                          چله  نشین  زه  آرش   کجاست ؟

 

درد  غریبی  دلم  آزرده  است                                                                                                                      ناله  شب     خانه   دل     برده   است

 

هرم    دلم   سینه  صحرا     بسوخت                                                                                                                           سوز    فغانم    دل    دریا      بسوخت 

 

آه         نشد  همدم  تب ها ی من                                                                                                                                        ناله     نشد  مونس  شبهای من

 

بی   تو  مهار  دل سرکش  کجاست  ؟                                                                                                  مجمر  دل        خالی    و      آتش  کجاست ؟

 

بی     تو       دگر     روی     به         ویرانی  ام                                                                                         سوی  خود   ای  دوست    نمی  خوانی  ام  ؟ 

 

گریه     فانوس      در  آن   سوی  شب                                                                                        ساحل   و   این  فاجعه   در  تاب و تب 

 

کرده   پر   از  اشک   دل   و  دید ه ام                                                                                                                جرم   دمی      با    تو     که    خندیده ام

 

گر نکند  لطف    به  من     بوی  تو                                                                                                                                  چاره   چه   سازم   ز  غم   روی  تو ؟

 

صبح   چو    از   پیر     مغان     یاد    کرد                                                                                                                             ابر     بسی       گریه    و      فریاد      کرد

 

آیینه چون  سوخت   ز   هرم   سراب                                                                                          چهره  خورشید    به خون  شد     خضاب

 

سلام علیک

اي‌ امام‌ هدا سلام‌ عليك‌ وي‌ سراپا وفا سلام‌عليك‌


بر زمين‌ شاه‌ و بر فلك‌ ماهي‌ نور ارض‌ و سما، سلام‌ عليك‌


خادمت‌ جبرئيل‌ و ميكائيل‌ مركبت‌ مصطفا، سلام‌ عليك‌


عاصيان‌ را اميدگاه‌ تويي‌ شاه‌ روز جزا، سلام‌ عليك‌


جگر مرتضي‌، وليِ خدا جان‌ خيرالنّسا، سلام‌ عليك‌


كشتي‌ نوحِ بردبار تويي‌ ناخدايت‌ خدا، سلام‌ عليك‌


بلبل‌ و قمري‌ تو حور و ملك‌ سر و گلگون‌قبا، سلام‌ عليك‌


گلشن‌ آرزو ز فيض‌ تو سبز موج‌ بحر عطا، سلام‌ عليك‌


ميِ اين‌ هفت‌ خُم‌ به‌ دور تو عام‌ جام‌ گيتي‌نما، سلام‌ عليك‌


توبة‌ آدم‌ از تو يافت‌ قبول‌ اثر هر دعا، سلام‌ عليك‌


چمن‌آراي‌ مدحت‌، ابراهيم‌ اسمعيلت‌ فدا، سلام‌ عليك‌


پدرِ نُه‌ امام‌ پاك‌ تويي‌ سبع‌ اوليا، سلام‌ عليك‌


پرتو مهر توست‌ مشعل‌ مهر ماه‌ اوج‌ سخا، سلام‌ عليك‌


مرهم‌ جان‌ خستة‌ محسن‌ درد دل‌ را دوا، سلام‌ عليك‌

 

سوخته

این دلم در کربلای  سوخته

 قلبها  چون  خیمه های سوخته

دوست دارم من بسوزم  ای خدا

 یاد  طفلان  غریب کربلا

ای دل بشکسته  و زار غمین

صحنه شام  غریبان  را ببین

دختری در بین  صحرا می دود

گوئیا در کوچه زهرا (س) می دود

آه  می آید  صدای اسبها

 کودکی  در زیر پای اسبها

دستهای بی حیا و بی شرف

کرده رخسار یتیمان  را هدف

تازیانه در کجا آید فرود

 نیزه ها بر شانه ها آید فرود

از میان آتش افروخته

میرسد  بوی  شقایق سوخته

آسمانی بی ستاره  گشته است

 گوشها  بی گوشواره  گشته است

ای خدای چهره های سوخته

 چشمهای سوی عمه  دوخته  

زینب کبری (س) چه سازد ای خدا

 یک  طرف  بیمار و یک  سو بچه ها

با  تن  خسته کند  راز  و  نیاز

روی خاکستر  نشسته در نماز

با قنوت  خسته اش غوغا  کند

اقتدا  بر مادرش  زهرا (س) کند

ای حسین (ع)

ای حسین (ع) فاطمه (س) امداد کن

از گدای خسته خود یاد کن

دل ز طوفان هوس ویران شده

خانه دل را بیا آباد کن

در دل بشکسته ام با دست خود

لطف کن میخانه ای بنیاد کن

جای می بر جام چشمم اشک ریز

با نگاهن خسته ای را شاد کن

ذکر یا زهرا(س) بگو در گوش من

تا دم مرگم مرا ارشاد کن

تا نگیرد خواب غفلت این دلم

بانگ هل من ناصرت فریاد کن

آن صفای کربلا را یا حسین (ع)

در دل آلوده ام ایجاد کن

اذان کربلا

کسی از دور می خواند برایم      

همین ابیات می ماند برایم

گرفتار تب  وحی رقیقم 

 دچار فیض اشراقی  عمیقم

اگر روح القدس  از جای خیزد 

 زدستم وحی آسا عشق ریزد

نمی دانم کجا را می سرایم  

 کدامین ماجرا را می سرایم

همانجایی که گودالش رفیع است 

مجال تنگه های او وسیع است

در اینجا ثبت می شد از لب شام

 بروی  پرده های وحی دشنام

در اینجا بوریا  جای حریر است 

 علی دارد ولی غیر از غدیر است

کبوتر بچه ها اینجا  یتیمند 

ز دانه  در قفس هم نا سهیمند

تمام نیزه ها رحلند اینجا 

به حال  گریه  می خندند  اینجا

به روی نیزه  قرآن  می گشودند

 همانهایی که بی احساس بودند

دوباره  جزر و مدی کارگر  شد  

 علی کرب  و بلا  شق القمر شد

همان  نوری که وقتی راه می رفت 

دل  خورشید  و رنگ از ماه می رفت

هزاران  خیمه  می گرید  برایش

نسیم  آه  زینب  پشت  پایش

اقامه کن  دو رکعت  ماتم و غم 

 اذان   کربلا   پاشید  از  هم

خاک حسین (ع)

خاک من خاک حسین (ع) است حسین (ع)

سینه ام چاک حسین (ع) است حسین (ع)

قبله  قلب  من   ای   اهل    جهان

مرقد  پاک حسین (ع) است حسین (ع)

اشک  من زینت  رخسار  من است

گریه  از  خاک حسین (ع) است حسین (ع)

اشکم  از  مشک  ابو ا لفضل (س) آید

مشک  دل چاک حسین (ع) است حسین (ع)

هر   دل    غم   زده     دیوانه 

ملک  و  املاک حسین (ع) است حسین (ع)

هر  گلی  خار  برش  هست   دلم

خار و خاشاک  حسین (ع) است حسین (ع)

هیبت عباس

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای   

 خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شده‏اى

آب از هيبت عباسى تو مى‏لرزد       

    بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى

بى سجود آمده‏اى يا كه عمودت زده‏اند     

    يا خجالت زده‏اى وه كه چه زيبا شده‏اى

يا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت 

  كمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى

منم و داغ تو و اين كمر بشكسته 

  توئى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى

سعى بسيار مكن تا كه ز جا برخيزى 

  كمى هم فكر خودت باش ببين تا شده‏اى

مانده‏ام با تن پاشيده‏ات آخر چه كنم؟  

  اى علمدار حرم مثل معما شده‏اى

مادرت آمده يا مادر من آمده است  

  با چنين حال به پاى چه كسى پا شده‏اى

تو و آن قد رشيدى كه پر از طوبى بود  

  در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شده‏اى

نقل از وبلاگ زیبای ماه بنی هاشم http://eslambehtarin.blogfa.com/

 

ترسم

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

 

 یک باره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند

 

دست عتاب حق به در آید ز آستین

 

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

 

 ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

 

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

 

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

 

آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند

 

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

 

 گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند

 

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

 

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

 

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

 

 آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

 

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

 

 شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

 

یا حسین (ع)

یا حسین (ع )

 

خالق  عشق و محبت  یا حسین (ع)                                                                                                       ای قتیل دشت غربت  یا  حسین ( ع)

 

ای  گل صحرا    نورد    فاطمه (س)                                                                                                                            ای  صفای  آل عصمت  یا  حسین ( ع)

 

ای  که  جانت  سوخت  از  لب تشنگی                                                                                               ای فدای کام  خشکت   یا  حسین ( ع)

 

تشنه ام      تشنه ترم  کن    بر     غمت                                                                                                                                         یا  بمیرم  یا  شهادت  یا  حسین ( ع)

 

یک   شبه    راه    مرا    کوتاه   کن                                                                                                                                                         با    نگاهی    از        محبت     یا  حسین   ( ع)

 

دوست دارم  پیشت  آیم  لحظه ای                                                                                                   تا   نمایم    با    تو صحبت    یا    حسین   ( ع)

نسیم کربلا

قتیل کربلا را دوست دارم

ذبیح بالقفا را دوست دارم

من از زوار دشت کربلایم

عزیز مصطفی (ص) را دوست دارم

قسم بر آب چشم کودکانش

شهید نینوا را دوست دارم

 اگر چه شیعه خوبی نباشم

گل خیر النساء را دوست دارم

چه خوب است روز عاشورا بمیرم

که من خون خدا را دوست دارم

به والله به طلله و به الله

حسین(ع) سر جدا را  دوست دارم

خدایا قاری قرآن زینب (س)

به روی نیزه ها را  دوست دارم

به حق آخرین فریاد مولا

امید خیمه ها را دوست دارم

قسم بر یاس و گلهای  شقایق

نسیم کربلا را دوست دارم

سالها

چه گویم چه ها دیده ام سالها

اسیرانه نالیده ام سالها

کلامی پسند دلم ای دریغ

نه گفتم نه بشنیده ام سالها

من آن شمع خود سوز زندانیم

که دزدانه تابیده ام سالها

چو ابر پریشان در کوهسار

چه بیهوده باریده ام سالها

در این بوستان در خور آتش

گیاهی که من چیده ام سالها

زبی مقصدی چون یکی گرد باد

بهر هر سوی گردیده ام سالها

ز لبهای من خنده هرگز مجوی

من این سفره برچیده ام سالها

معینی کرمانشاهی

برداشت از وبلاک  زیبای شمع واژگون

http://myheartyourheart.blogfa.com

گفتم و گفتی

گفتي كه مرا دوست نداري گله‌اي نيست                                                                                    بين من و عشق تو ولي فاصله‌اي نيست



گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن                                                                                                        گفتي كه نه، بايد بروم حوصله‌اي نيست



پرواز عجب عادت خوبيست ولي حيف                                                                                                   تو رفتي و ديگر اثر از چلچله‌اي نيست



گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت                                                                                                جز عشق تو در خاطر من مشغله‌اي نيست



رفتي تو خدا پشت و پناهت به سلامت                                                                                                              بگذار بسوزد دل من مساله‌اي نيست

 

 

نقل از وبلاگ زیبای  امیر امینی    

 

                  http://tofanezard.blogfa.com

انگیزه

انگیزه
تاريك شد از ابرجفا روز و شب من
از غصه رسيده به خدا جان به لب من
خنياگر دل خسته به مضراب غم اي دوست
تار تن افسرده ي وحدت طلب من
روزي كه ز دامان تو كوته شده دستم
آواره رغم خورده به گيتي لقب من
در مردمك ديده به جز نقش تو نبود
تصوير تو انگيزۀ شعر و ادب من
من از دو جهان قبلۀ عشق تو گُزيدم
از كعبه و بتخانه تویي منتخب من
بي طرف گلستان تو انديشۀ پرواز
هرگز نرود در رگ و مغز و عصب من
تاريك شد از ابرجفا روز و شب من
از غصه رسيده به خدا جان به لب من
خنياگر دل خسته به مضراب غم اي دوست
تار تن افسرده ي وحدت طلب من
روزي كه ز دامان تو كوته شده دستم
آواره رغم خورده به گيتي لقب من
در مردمك ديده به جز نقش تو نبود
تصوير تو انگيزۀ شعر و ادب من
من از دو جهان قبلۀ عشق تو گُزيدم
از كعبه و بتخانه تویي منتخب من
بي طرف گلستان تو انديشۀ پرواز
هرگز نرود در رگ و مغز و عصب من
كو ساقي مستي كه دهد جام ثباتم؟
آماده كند محفل عيش و طرب من
پرپر شده صد دسته گل باغ حكيمي
ديريست كه نشكفته به يك خنده لب من
علیشاه حکیمی

قلب يخ زده

 

ميخواستم چكامه يي انشاءكنم نشد                                                                                                                                             درد دلی به شعر مداوا كنم نشد

 


ميخواستم كه ناله كنم با همه وجود                                                                                                                                                 خود را دمي به ناله تسلا كنم نشد

 


ميخواستم كه گريه كنم مثل نوبهار                                                                                                                               اشكي فداي لالۀ صحرا كنم نشد

 


ميخواستم كه چهرۀ ارباب فتنه را                                                                                                                         بيرون كشم ز پرده و رسوا كنم نشد

 


ميخواستم كه تيشه زنم بر سر ريا                                                                                                                                   تلبيس را به خلق هويدا كنم نشد

 


ميخواستم بناي ستم را كنم خراب                                                                                                                      كاري براي مردم دنيا كنم نشد

 


ميخواستم دريچه يي از قلب تيره گي                                                                                                     سوي شفق به دست خرد وا كنم نشد

 


ميخواستم كه اشك فقير شكسته را                                                                                                                                  آيینه اي  براي   تماشا   كنم  نشد

 


ميخواستم كه گوهر خوشرنگ مهر را                                                                                                                            در قلب هاي يخ زده پيدا كنم نشد

 

 

علیشاه حکیمی

تقدیم به صاحب روز جمعه (عج)

آقا  میا  اینجا  کسی  در فکرتان نیست                                                                                                                             اینجا  کسی دلوا پس  صاحب زمان نیست

 

 

زخم  زبان  بیچاره کرده  عاشقان  را                                                                                                                                           اینجا  کسی  با  هیئتی ها   مهربان   نیست

 

 

هر  کس  کلاه  خویش  را چسبیده آقا                                                                                                                                    اینجا  کسی  در  فکر  درد  دیگران  نیست

 

 

اینجا  یتیمان  کودکانی  گوشه  گیرند                                                                                                                                   در  سفره های  بیوه  زن ها  قرص  نان نیست

 

 

معنای  عفت  در کتب  تغییر کرده                                                                                                                       حجب و حیا  در  چشم  های  دختران  نیست

 

 

گرگان  قدرت  خون  مردم  را مکیدند                                                                                                                     اینجا  کسی  از حمله  هاشان   در امان  نیست 

 

 

قرآن  شده  کالای دست اهل بازار                                                                                                 هیهات  ! قرآن  هم  فروشش  رایگان  نیست

 

 

اینجا  تمام  روضه  خوان  ها  نرخ  دارند                                                                                                                      دیگر  کسی  فکر  ثواب  و اجر  آن  نیست 

 

 

بر  روی  دیوار  اتاق  شاعرت  نیز                                                                                                                                       دیگر  نشان  قاب  عکس  جمکران  نیست 

 

چراغهای دل

عاشقی درد است و درمان نیز هم

مشکل است این عشق و آسان نیز هم

جان فدا باید به این دلدادگی

دل که دادی می رود جان نیز هم

دامن از خار تعلق باز چین

باز گردی گل به دامان نیز هم

در نمازم قبله   گاهی پشت و روست

کافر عشقم    مسلمان نیز هم

عشق گفت از کفر دین خواهی کدام

گفتمش این خواهم و آن نیز هم

گر غرامت پای گیرت شد   بگوش

دست می یابی به تاوان نیز هم

بی سرو و سامان شوی در پای عشق

تا سرت بخشند و سامان نیز هم

با همه بی خانمانی ای عجب

خلق می خوانم به مهمان نیز هم

خرمن افروزند و جان آدمی

ارزن انگارند و ارزان نیز هم

کشت و کشتاری که شیطان می کند

کشته در چشم من انسان نیز هم

ساقی ما چون می اندر خمره پخت

می دهد جامی به خامان نیز هم

داستان عشق گفتم بی زبان

باز گویندش به دستان نیز هم

شهریارا   شب چراغی  یافتی

چشم و دلها کن چراغان نیز هم

استاد شهریار (روحش شاد )

عید غدیر

عید غدیر پیشاپیش بر همه عاشقان مولی مبارک باد ( یا حق )

اندر این عید غدیر  ای ساقی سیمین عُذار

زینهار از کف مده جام شراب و خوش گوار

مست کُن ما را  ز عشق حیدر دُلدُل سوار

در فلک خیل ملک گویند   هر دم  آشکار

لافتی  الاّ علی  لا سیف  الاّ  ذوالفقار

ساقیا جامی بده سرشار  در عید غدیر

گشت عالم مهبطُ الانوار  در عید غدیر

شد معین  حجّت احرار  در عید غدیر 

هر زمان  بر خوان تو این اشعار  در عید غدیر

لافتی  الاّ علی   لا سیف  الاّ  ذوالفقار

نسیم شمال

دنیا در نظر علی (ع)

علی(ع) به باغ فدک ؛ بیل زارعان بر دوش

چنان که چوب شبانان ؛ عصاست با موسا

هوا تفیده ؛ دهن روزه ؛ کار مرد افکن

ولی چه حمله بیجا ؛ به کوه پا بر جا

عرق به طرف جبین ؛ شده های مروارید

که موج ریخته باشد ؛ به ساحل دریا

فتاد ناگهش از پیش دیده ؛ پرده ی غیب

به چشم باز فرو رفت ؛ در دل رویا

چه دید ؟ فتنه فتانه ای است شهر آشوب

شکسته طرف نقاب و ؛ گسسته بند قبا

به شیوه ؛ چون قلم سحر سامری فتنه

به غمزه ؛ چون غزل قیس عامری غوغا

به بنت عامره ماند ؛ که در بلاد عرب

ستاره ای است درخشان و ؛ شاهدی یکتا

ولی چو شعله ؛ که از خشک و تر نیندیشد

سلیطه ای است ؛ کجا پرده و کجا پروا ؟

کمانه بسته ؛ چو تیر شهاب می آمد

که موج سر همه کوبد ؛ به سینه ی خارا

***

علی (ع) جوان یلی بود ؛ نو خط و نورس

ولی کجا سگ نفس و ؟ حریم شیر خدا

رسید در حرم حرمت و عفاف علی (ع)

به عشوه کرد سلامی و ؛ گفت : من دنیا

مرا به عقد خود آور ؛ که من برای علی (ع)

برات عزتم از بارگاه عز و علا

قبول صیغه عقد و ؛ کلید گنج الست

نهفته زیر زبانت ؛ یکی بگوی : بلا

بیا معامله کن ؛ بیل دست مزدوران

به من ده و ؛ بستان تاج و تخت استغنا

کلید هر چه خزانه ست ؛ با تو خواهم داد

جهیز من شجرالخلد جنت الماوا

علی (ع) مخاطره ها دیده ؛ جنگها کرده

ولی چه بود ؟ که اینجا عظیم دید بلا

چه رخنه بود ؛ به ارکان دین که در ملکوت

فرشتگان همه برداشتند ؛ دست به دعا

علی (ع) سفینه ی دل ؛ سخت در تلاطم دید

ولی سکینه ی غیبی ؛ رسید و گفت : بپا

بلی ؛ سفینه ی نوح و نجات امت بود

که بازیافت سکونت ؛ به عرشه ی اعلا

علی به چشم خدا ؛ خیره شد به دختر و یافت

چروک سیرت زشتش ؛ به صورت زیبا

به بین چه گفت ؟ که ابقا به هیچ نکته نکرد

برو برو ؛ که تو با کس نمی کنی ابقا

برو ؛ تو گرسنه چشمان کور دل بفریب

که من بفضل خدا ؛ سیرم از جمال شما

من از جهان شما ؛ جمله قانعم به کفاف

بد آن قدر ؛ که رضا داده کارگاه قضا

من از جهان به همین قوت قانعم ؛ آری

کجا رسد همه دنیا ؛ به یک تن تنها

از این گذشته ؛ جهان خوان لاشخواران است

به میهمانی کرکس ؛  نمی رود عنقا

من از جهان تو ؛ یک گوشه خواهم و آنهم

پی مبادله ؛ با زاد و توشه ی عقبا

گرفتم آن جهان را ؛ همه به من دادی

مگرنه سیر و مسیر جهان بود ؛ به فنا

چگونه کام علی (ع) را ؛ روا توانی ساخت

جهان نساخته هیچ آفریده کامروا

کدام عهد تو بستی  ؛ که باز نشکستی

کدام عاشق بیدل ؛ که از تو دید وفا

مگر نه پادشهان را و ؛  پهلوانان را

به زیر خاک و گل و تخته سنگ ؛ دادی جا

مگر نه خاتم پیغمبران محمد (ص) ؛ مرد

که بود  سر گل  اولاد  آدم  و حوا

دهان  گرگ  اجل را ؛ کجا توانی بست ؟

مگر ندوخته چشم حریص گور ؛ به ما

هوای آتش شوقم ؛  به عالم دگر است

به آب و خاک خسیسان ؛ چه جای نشو و نما ؟

چنین رباط سپنجی ؛ کجا سزای من است ؟

سرای سرمدیم ده ؛ که آن مراست سزا

بدین جهان فنا ؛ می توان تجارت کرد

تجارتی که بود سود آن  ؛ جهان بقا

مگر کنند به اسعار آخرت تبدیل

وگرنه نقد جهان ؛ قصه بود و باد هوا

برو برو ؛ که دنیا به پیش چشم علی (ع)

همه کتیبه ی عبرت است و دور نما

***

حریف باخته ؛ تا رفت دور خود پیچید

فتاده ؛ پرده اش از روی کید و مکر و ریا

عوارض از بزک و ؛ زرق و برقها همه ریخت

حقایق آنچه که در پرده بود ؛ شد پیدا

خدا به دور چه عفریت بد هیولایی

عجوز و عریتی ؛ جمله بر تنش اعضا ء

چنان که ؛ گیسو و پستان و چشم مصنوعی است

جمال پیر زنک های هرزه ی حالا

مظاهر حق و باطل ؛ جدا  شوند از هم

خدا گشاده جبین بود و ؛ اهرمن رسوا

دوباره بیل علی (ع) شد بلند و ؛ می دانی

به گوش دیو چه می گفت با زبان صدا :

برو به کار خود ای دون ؛ که در دیار علی (ع) 

به عالمی نفروشند ؛ مویی از زهرا (س)

شادروان استاد شهریار

عزل آه

امشب اين ماه تر از ماه به حرف آمده است
باز بين من و تو آه به حرف آمده است

كاش مي ديدي از آن دور كه از شدت شوق
ماه در هيات يك آه به حرف آمده است

آن قدر ريخته ام حرف به چاه دل خويش
كه به همراهي من چاه به حرف آمده است

چشم خود دوخته ام بر نفس جاده عشق
آن قدر تا رگ اين راه به حرف آمده است

در پي وصف تو اي ماه شب چاردهم
دلم اين كوره خودخواه به حرف آمده است

نقل از (شاعرانه ) http://saeedirad.blogfa.com/

نقطه چین

در گلو بغضی تراکم کرده است

شاهراه گریه را گم کرده است

با که گوید دردهای تازه را

مرهمی کو درد بی اندازه را

زخم کهنه باز سر وا می کند

رفتن او را تماشا می کند

باز کوفه باز یک مجنون عشق

ریخته بر تیغ ملجم خون عشق

پس کجا شد دستهای اعتماد

گشته خونین شانه های اعتماد

باز قرآن می رود بر دار عشق

حق به زندان می رود سردار عشق

باز هم دشنه دوباره دست کین

حرف ناگفته دوباره نقطه چین ...

کاشکی

کاش دل را به او نمی دادم

یا به دستش سبو نمی دادم

کاش با او نمی شدم یکرنگ

نامه را رو برو نمی دادم

تا سپیده برای دیدارش

پاس در کوی او نمی دادم

پشت دیوار خانه بغضم را

در گلو فرو نمی دادم

درد خود را به کس نمی گفتم

در رهش آبرو نمی دادم

کاش روزی که گفت می آیم

وعده ء گفتگو نمی دادم

وقتی از عشقمان سئوالی کرد

شرح دل مو به مو نمی دادم

یا که آیینه های اشکم را

دست آن ماهرو نمی دادم

کاش ازهر دلی که رفت از دست

با هزار آرزو نمی دادم

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید!
او که به لطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
....
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود...
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما"

هر شب

هر چه آِیینه در اینجاست همه مال منند

همه حیرت زده و خیره در احوال منند

مثل هر شب همه در سایه آرامش خواب

غرق در بی خبری از من و احوال منند

خسته از این همه نیرننگ و دو رویی تا کی

از بس این بی هنران در پی پا مال منند

پشت این صاعقع توفان دگر می بینم

که چنین حادثه ها سخت بدنبال منند

خواهشم از همه این است از اینجا بروید

چونکه اینها پی نابودی آمال منند

مرده در بوم زمان هستی ام از حسرت و درد

اختران خیره به این قاب به تمثال منند

خرد شد سنگ صبور دلم از درد سکوت

بسکه غم ها همه همبستر و هم بال منند

پتک این ساعت دیوانه مرا می کوبد

بسکه این ثانیه ها سخت در ابطال منند

مگر اینها همه دیوانه و مجنون شده اند

کامشب از هر طرفی دشمن امیال منند

ازهر کرمانشاهی

دلم از سنگ که نیست

چه کنم ؟ دلم از سنگ که نیست .

چه دل است این دل من که ز یک لرزش اشک

بر رخ رهگذری یا زنالیدن مادر به فراق پسری

دل من می شکند .

چه کنم ؟ دلم از سنگ که نیست .

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

هر کجا اشک یتیمی رنجور می چکد بر سر مژگان سیاه

هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه

دل من می شکند

چه کنم ؟ دلم از سنگ که نیست .

گریه در خلوت دل ننگ که نیست .

حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر 

که به حسرت کند از شیشه اشک

به عروسک نگه گاه به گاه

وز دل تنگ کند ناله و آه

دل من می شکند

چه دل است این دل من ؟

دلم از ناله مرغان چمن می شکند

ز خیال غم مردم دل من می شکند

چه کنم ؟ دلم از سنگ که نیست .

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

هوالعشق

کتاب عشق تا تفسیر کردیم

فلک را از صبوری پیر کردیم

ز دریا ها و طوفان ها گذشتیم

رفیق سینه را شمشیر کردیم

غرور قله ها در هم شکستیم

به سنگ خاره هم تاثیر کردیم

برای آن همه دیوانگی ها

دل دیوانه را زنجیر کردیم

به بستر شب نخفتیم و نمردیم

نبرد تن به تن با شیر کردیم

شبی با عاشقان میعاد بستیم

که عمری ناله شب گیر کردیم

در آن منشور رنگارنگ هستی

تو را در آینه تکثیر کردیم

ز بس از آدم و حوا شنیدم

غم این بی کسی تعبیر کردیم

شراب کهنه چشم تو نوشید

که دل را در ملاء تعزیر کردیم

ناله های شبانه (سعید)

به شهر شب دو چشمانم زبس بیدار می گردد

بلندای سکوت امشب به سر آوار می گردد

غمم از این تراوش ها ی بی معنای بی حاصل

ز سر حد جنون چون بگذرد اشعار می گردد

به تنگ از جستجوی تلخ عمر آمد دگر جانم

به هر جایی نظر دارم  ـ همه دیوار می گردد

دلم را بغض اندوه و شکست ـ نامرادی ها

به جایی می کشد آخر که کار از کار می گردد

زمان ـ اندوه سنگینی ست در بی تابی جانم

دگر مردم زبس ـ ز بس این لحظه ها تکرار می گردد

در این مرگ گل و تاراج باد مهرگان  ـ هرگز

مبادا روزگاری که عزیزی خوار می گردد

گذشت از نیمه امشب هم ـ ولیکن حیرتم

دمادم از سکوت لحظه ها بسیار می گردد

 فرهاد (امشب یکی پس از ۶ سال به خونه آمد . الهی شکر )

بیستون

بیستونم زخم عشقم ماجرای تیشه ام

همنشین سنگم و درد آشنای شیشه ام

می زنم از حسرت عشقی به سر چون گرد باد

تا نشانی دارد از مجنون تبار و ریشه ام

کس زبانم را نمی داند ـ نمی داند که من

غم سکوت حسرت شب های سرد بیشه ام

خشم طوفان هم نبرد از خاطر دوران مرا

گر چه زندانی در این قرن جنایت پیشه ام

جز به اوج آسمان ها سر نمی سایم که من

آن عقاب آسمان هفتم اندیشه ام

داغ سرخ بوسه عشقی به جان دارم که من

بیستونم زخم عشقم ماجرای تیشه ام

پاییز 3

شاخه ها را شکسته ای پاییز

از کی اینجا نشسته ای پاییز ؟

پای صدها هزار پوپک را

پشت پرچین شکسته ای پاییز

یاس های سپید و زیبا را

زیر رگبار بسته ای پاییز

قوم چنگیز هم تو را نشناخت

از تبار چه دسته ای پاییز

باغ گل شد ز خشم تو ویران

بوته ها را شکسته ای پاییز

 اشک یخ کرده تو می بارد

درد بر جان خسته ام پاییز

کلبه ام از تو ویران شد

مگر از بند رسته ای پاییز ؟

ازهر

پاییز 2

از تو و کرده و کارت همه حاشا پاییز

قامت سرو شکستی چو دل ما پاییز

سر گریبان همه دلتنگ و پریشان حالند

از نفس های تو و وحشت فردا پاییز

ارمغان دگری از تو ندیدیم بجز

خانه بر دوشی و ویرانی صحرا پاییز

دست تاراج زدی بر گل زیبا یک شب

باغبان مانده دل افسرده و تنها پاییز

التیامی نپذیرد  ز  مسیحا حتی

زخم چرکین تو رب سینه دل ها پاییز

زین همه مرغ که آواره شد از لانه خویش

تو چه داری که بگویی به من آیا پاییز ؟

کوه صبریم که از غرش طوفان  ِ  هرگز

کس ندیدهست به تن لرزه ما را پاییز .

ازهر